|
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
آریابرزن زاگرسی تاریخ نگارش و ویرایش: هفتم دسامبر سال 2007 میلادی « از بختکِ اشرار السّموات و الارض » [ چگونه اولیاء الله، طلبکار و میرغضّب شادخواری ایرانیان شدند؟. ]
1- تجربیّات بی واسطه و مفاهیم نارسا. ذات هیچ چیزی را نمی توان دانست؛ چه رسد به آنکه بخواهیم تعریف دقیق و آکبندی نیز از آن داشته باشیم. مفهوم فلسفی و تئولوژیکی و هنری می خواهد چیزی را تفهیم کند که از گازانبر های راسیوی مفهوم آفرین می گریزد. همین کلمه ی « تعریف »؛ یعنی مرز گذاری. ما از مرحله ای به بعد نمی توانیم چیزی را بدانیم و تعریف هر چیزی بر آنست که مرزها را مغشوش نکنیم؛ بلکه آگاهانه بدانیم از کجا به بعد نبایستی کلپتره های زیادی گفت؛ نه اینکه مجاز و محقّ نیستیم سخنی نگوییم و صمّ بُکم بمانیم. منظور اینست که انتظار پاسخهای قطعی را نبایستی داشته باشیم. طبیعتا تعریف چیزی به معنای « برهان قاطع » آوردن برای آن چیز نیست. ما با آنچه که پدیدار می شود، سر - و - کار داریم؛ نه با آنچه « بالذّات »، وجود دارد و ما نمیدانیم چیست. بنابر این تلاش متفکّران و فیلسوفان در گیر و دار اندیشیدن در باره ی مقولات و مسائل بشری، کوششی می باشد برای فهم پذیر کردن آن چیزهایی که ما به ذات آنها، « هیچ دانش مطلقی » نداریم؛ ولی می توانند برای زندگی و در زندگی انسانها، نقش اساسی ایفا کنند. به عبارت دیگر؛ فلسفه و تئولوژی و هنر و موسیقی و نقّاشی و امثالهم می خواهند چیزهایی را انتقال دهند که پرنسیپا، انتقال ناپذیر مطلق می باشند. دانشهای تجربی و آزمایشگاهی این مزیّت را دارند که می توانند ابژه ی خود را در اختیار داشته باشند؛ ولی در منطقه ی خدا و دین و آزادی و ایمان و امثالهم، ما ابژه ی خود را در دست نداریم که بتوانیم تمام چم و خم آن را بازکاوییم و نظرات قطعی در باره ی آنها بدهیم. اینست که ما از طریق چهره های آشکار شده و حالتهای عینی و رفتاری و نشانه ای انسانها می توانیم حدس بزنیم که چیزی فراسوی آنچه پدیدار می شود، هستی دارد که ما نمی توانیم به آن، « دانش محض » پیدا کنیم. ناگفته نماند که گرایش مطلق داشتن به « ساینسگرایی » نیز، نوعی « ایمانگرایی » می باشد؛ ولو ساینسگرایان منکر آن باشند. 2- دستمایه ها یا وامهای قرضی؟. برای ساختن و پروراندن اجتماع باید تلاش کرد که مردم اجتماع و فرهنگ حاکم بر مناسبات آنها را خوب و عمیق شناخت. گرایش جامعه شناختی که بر هیچ « تفکّر فلسفه ی ایرانی [؛ یعنی فلسفیدنی که هنوز در زبان و بستر فرهنگ باهمستان ایرانیان، اندیشیده نشده است! ] » استوار نمی باشد، هرگز نیز نخواهد توانست از مجموعه ی شناختهای خود به ایده ی « بهسازی و به آفرینی و به شونده گی » مناسبات اجتماعی انگیخته شود. جامعه شناسی وارداتی که با هیچ فلسفه ی « میهنی » پیوند ندارد، به امتداد وضعیّت اسف انگیز اجتماعی فقط کمک خواهد کرد؛ نه اینکه آن را بهبود دهد. ما بیش از نیم قرن است که انواع و اقسام تئوریهای « جامعه شناسهای آمریکایی و اروپایی » را در حوزه ی فکری و فرهنگی و اجتماعی خود، نشخوار می کنیم بدون آنکه به شناخت معضلات و مسائل اجتماع خود دست یافته باشیم. جامعه شناسی وارداتی با ابزار شدنش در دست و کلاف شرعیّات مذهبیون به غلظت اعتقادات مذهبی و خرافاتی، لعاب بسیار زمخت و تخدیری سنگینی نیز خواهد داد. به همین دلیل، بدون آفرینش و پرداخت « تئوریک فلسفه ی ایرانی » نمی توان با هیچ کدام از تئوریهای فکری و دانشورزی باختر زمینیان، پیوندی پویا و بار آور و ثمر بخش ایجاد کرد. ما در شناخت مسائل ایرانزمین هنوز گرداگرد « کعبه ی دنباله روی » می چرخیم؛ نه گرداگرد محور مغز اندیشنده و سنجشگر خود. 3- مومن و منُکر دنیای منکران همانا دنیای مومنان است با این تفاوت که هر کدامشان با یقین داشتن به ایمان خود و بی محتوا و فاقد یقین شمردن ایمان دیگری، بسیار مطمئن و متّقی هستند. مسئله ی « انکار و ایمان »، مسئله ی قدرت و چگونگی تسخیر آنست. جایی که ما مُنکر چیزهائی می شویم که مومنان بر وجود آنها اصرار سرسام آور دارند، همانجا بر آنیم که مقتدرین و اقتدار گرایان را در تنگنا بگذاریم و قدرت را مصادره به مطلوب کنیم. جایی که ما، مومن هستیم و به انکار چیزهائی رو می آوریم که منکران به آنها ایمان دارند، همانجا نیز بر آنیم که باقیمانده ی قدرت را نیز در تصاحب و تملّک خود در آوریم. ما در هر قسمتی که قرار باشد تعادل دواممان بر هم بخورد، همانجا فرصت را غنیمت می شماریم و وارد عرصه ی مبارزه می شویم تا نقش دو گانه ی هم منکر بودن، هم مومن بودن را ایفا کنیم. دنیای منکران و مومنان، دنیای شطرنجی اراده ی توتالیترخواهی و قدرتخواهی مطلقست؛ نه دنیایی برای بهزیستی و خوشزیستی و شادخواری برای باهمستان انسانها. 4- قهقرایی زمان. مسئله ی « دم را غنیمت شمردن » با توهّم « وقت باقیمانده از عمر آدمی » در برشی از زمان فیزیکی پیوند دارد؛ یعنی « آناتی » می باشند که هنوز به بطالت روزمره گی افزوده نشده اند. آنچه را انسانهای « دم غنیمت شمار » در باره اش نمی اندیشند، اینست که با فرصت طلبیهای خود در فرو پاشی آنچه « غنیمتهای خوشدمی در آینده » می توانند باشند، نقش اساسی ایفا می کنند. انسانی که « آینده » را در تبهکاری « فرصت طلبی » معدوم می کند، خبر ندارد که بی فکریهایش در « هر دم غنیمت بودن لحظات زندگی »، چه لحظه های طلایی را از دست می دهد؛ زیرا غنائمی را که زندگی در « آنات » رنگارنگ به ما ارمغان داده است و می دهد، در توهّمات اپورتونیستی مان به هیچ و پوچ و بطالت رنجش زا سپری می کنیم. « آن »، گنجیست که بایستی بتوان آن را در ویرانه های زمان فیزیکی دریافت و اعتبار و دوام زیستی آن را ابدی ساخت. 5- علل انقلابها و شورشها و قیامها. در رویاهایی که ما داریم، « سپیده دم » آن آرزوها و امید هائی پدیدار می شوند که هنوز به واقعیّت، واگردانده نشده اند. کششها و نیروی رباینده ی آرزوها و آرمانهای ماست که ما را در تامل کردن و نگرش بنبانی به واقعیّتهای زیستی و اجتماعی ترغیب می کنند. در این گستره، آن رویاها و آرزوها و آرمانهای ملّتی که هزاره ها از بهر واقعیّت پذیری آنها، گاه و بی گاه، قیامها و انقلابها و طغیانها و مبارزه ها و سرکشیها و شورشها و درگیریهای ممتد داشته است، « رویاها و آرزوها و امیدهائی » هستند که شیرازه ی یک اجتماع را می سازند. از این رو، آن حکّام و حاکمینی که رسالت حکمرانی خود را در « سرکوبی و پایمالی و مبارزه ی خصومت آمیز » با رویاها و آرزوها و آرمانهای مردم می دانند، همانان نیز هستند که « تاریکیهای فکری و روانی و روحی و آموزشی » را در اجتماع، گسترش می دهند و دوام آنها را استمرار می دهند. حکاّم ایرانزمین از کهنترین ایّام تا امروز از « تاریک گستری »، لذّت اهریمنی می برند؛ زیرا رسولان تاریکی بر روی زمین هستند. 6- شانسهای سوخته. ما به همدیگر فقط یک بار، « شانس » می دهیم؛ حال در هر زمینه ای که می خواهد باشد. اگر من با دریافتن نخستین شانسم نتوانم بر اساس دلایلی که گفتنشان شاید برایم ناخوشایند نیز باشند، به استفاده و بهره برداری شایان آفرین و درخور ستایش از آن بکوشم، آنگاه مردم به من برای دفعه ای دیگر، هرگز « شانس تازه ای » را نخواهند داد که حتّا به جبران خطاهائی همّت کنم که در لحظات شانس آغازین مرتکب شده ام و از خاطره ی نیشدار آنها در عذابم. مردمی که نتوانند در مناسبات اجتماعی و کشوری خود به همدیگر شانس آزمونهای مجدّد را بدهند و همچنین آنانی که آن « شعور و فهم را » ندارند تا از شانسهای جدید خود به بهترین فرم ممکن در سمت و سوی « دلجوئی و خدمات انسانی کردن » تلاش کنند، آن ملّت و حکومتش سر و ته یک کرباس خواهند بود و لیاقت همان چیزی را دارند که مبتلایش می باشند. 7- کُهنه های شندر – پندری در البسه ی نو نوار و سکولاریزه شده: - زنی شوهر خود را گفت: « آیا شرم نمی کنی از اینکه زنا می کنی و حال آنکه، زن حلالِ دل آرام داری؟ ». مرد گفت: « حلال آری؛ امّا آرام دل نه! ». - خطیبی را گفتند: « مسلمانی چیست؟ ». گفت: « من مردی خطیبم. مرا با مسلمانی چه کار! ». - یکی با تازه پسری، فسق می کرد و او کفشی به پای خود داشت. مردک گفت: « موزه از پای بیرون کن! ». تازه پسر گفت: « می ترسم وضویم بشکند! ». - روزی شیخ ابو سعید را گفتند: « یا شیخ!. فلان مُریدت بر فلان راه افتاده است مست و خراب ». شیخ فرمود: « سپاس که بر راه افتاده است و از راه نیفتاده است » . شنیدم من، لُر گردن کلفتی ...... به مسجد خورد، آش نذر مفتی بگفت: « این جا اگر خونه ی خودایه ...... چرا الّله قُلی این جا نیایه؟ » - من در اعتقاد داشتن به هر عقیده ای، کافر هستم. آیا در مومن بودنم به این حرف، شکّی هم دارید؟. - حقیقت، مشکوک و جنجالی شده است؛ زیرا لباس سیاسی به تنش آویخته اند!. - حافظه ی من، پیر شده است؛ پس چرا همه چیز را می توانم به یاد آورم!. - فقط آن رویدادها و کشمکشهای اجتماعی و کشوری، فوری جنجالی می شوند که حکومتها در آنها دخالت می کنند. - کتابها هر چقدر قطورتر و پُر حجم تر و کت و کُلُفتر باشند، به همان میزان نیز بی محتواتر و چرت و پرت تر و خواندنشان نیز وقت تلف کردنه مثل: تفاسیر قرآن. - مزیّت حاکم شدن و نقش و مقام نفوذی داشتن در ارگانهای کلیدی کشور در اینست که ماهیّت انسانها را کاملا عریان به نمایش می گذارد. اگر کسانی را می خواهید خوب بشناسید، در آغاز به طور موقت و کاملا کنترل شده از راه دور، به آنها قدرتی یا مقامی یا پُستی را واگذار کنید. - من هر وقت می خواهم در خودم فرو روم، ناگهان به صدها چاله چوله ی تاریک و عجیب و غریب درمی غلتم!. - فاطمه کماندو؛ یعنی زنانی که در عذاب بی کیری به باطوم متوسل شده اند. 8- زهدان دانش. بسیاری از ما انسانها، ایمان و اطمینان داریم که خیلی از چیزها را « می دانیم »؛ در حالیکه هیچ چیز را به طور مطلق « نمی دانیم ». بسیاری نیز از انسانها، ایمان و اطمینان دارند که ما هیچ چیزی « نمی دانیم »؛ ولی در ژرفای وجودمان، « دانشی » نهفته است که ما را در آگاهی داشتن نسبت به کرانه های فهم و امکانهای پراکتیکی مان یاری می کند. « ایمان و دانش » در زندگی بشر، نقش برادران دو قلو را ایفا می کنند. یکی همانند دیگریست با این تفاوت ظریف که « دانش از پس ایمان می آید »؛ ولی داغ اینهمانی را با « ایمان » بر پیشانی خود دارد. 9- تحوّل در اجتماع. مناسبات اجتماعی و سیستم حکومتگران بی لیاقتی را که ما نتوانیم واژگون کنیم و تغییر دهیم، حکایت از آن می کند که ما حاضر نیستیم هنوز ذهنیّت و نگرشهای فردی و حزبی و گروهی و سازمانی و فرقه ای و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی خود را متحوّل کنیم. آن دیدگاهها و چشم اندازهایی را که من بتوانم امروز در مغز و ذهنیّت و روان خودم تغییر دهم، فردا دیگران در فضای آن خواهند زیست. اینست که ما در دوران خودمان با افکار و نگرشها و چشم اندازهای گذشته گان می زییم. نا امیدی از واقعیّت پذیر شدن افکار و نگرشها و ایده های ما در عصر خودمان باعث می شود که ما هیچگاه به دگرگشت پذیری افکار خود رو نیاوریم؛ زیرا نتایج افکار خود را مایملک طلق خود می دانیم که همین امروز بایستی به ما سود رسانند؛ نه هدیه ای که آینده گان را شادمان و خوشدل خواهند کرد. 10- پرده های استتار. معمولا رقیبان و حاسدان انسان می کوشند تا آنجایی که امکان دارد از ارتباط مستقیم و چشم در چشم دوختن با آنانی که خود را رقیبشان می دانند، به شدّت احتراز و پرهیز کنند. اجتماع ما ایرانیان، جامعه ی مناسبات « غیر مستقیم » است. حتّا رابطه ی فرزندان با والدین از طُرُق ایما و اشاره و خویشان و فامیل و بستگان و گاهی پدر و گاهی مادر و گاهی ارشدهای خانواده پیش می آید. رابطه ی غیر مستقیم، حکایت از ابعاد تاریک ما می کند که برای همگان آشکار نیست؛ سوای خودمان و آنانی که واسط ما هستند. در فعل و انفعالات واسطه ها و تاریکیهای ابعاد ماست که فضائی مملوّ از ریاکاری و تظاهر و خودنمایی و نفرت و صد چهره گی و تزویر و پلشتی ساخته می شود. ما نمی خواهیم بپذیریم که سائقه های منفور شده در دیگر انسانها، همان سوائقیست که ما نیز داریم. نفرت از دیگران، عشق ورزیدن به خود نیست؛ بلکه کینه توزی در حقّ آن چیزهائیست که گوهر خود ما را تشکیل می دهند و ما حاضر نیستیم با رادمنشی به مطرح کردن و سنجشگری آنها رو آوریم. 11- « مسئلة »، راهی برای گریختن از خود. گاهی نپرسیدن در باره ی چرایی بسیاری از رویدادها و حالتها و رفتارها و واکنشها و اشکریزیها و سرخورده گیها و امثالهم می تواند به مراتب، گویاتر و رساتر و فهم پذیرتر باشد اگر ما به شاخکهای حسّی خودمان بیشتر بها بدهیم تا به گاز انبرهای راسیوی خود از بهر علّت یابی. بسیاری از پدیده ها را نمی توان در دسته ای از مقولات مشخّص چید و به فهم آنها پی برد؛ زیرا ریشه ی بسیاری از رفتارها و کردارها و گفتارهای انسانها در پروسه ای طولانی ساخته و به طور ناگهانی با کوچکترین تلنگر در نقطه ای سر باز می کنند. منشاء زخمهای عمیق آدمیان را باید در فضای فرهنگی جست – و – جو کرد که انسانهای یک سرزمین آن را آفریده اند. مسائل ما ایرانیان، بیش از همه، علل داخلی دارد و فقط پیامد مداخلات بیگانگان در سرنوشت ما نمی باشند. بسیاری از معضلات را ما از پرداختن رادمنشانه و سنجشگری ژرف آنها روبرمی تابیم؛ زیرا بر آنیم که مدام نتایج و واقعیّتشان را به گردن بیگانگان و نیروهای ماوراء الطّبیعه بیاندازیم تا آسانتر بتوانیم دیگران را متهم کنیم. ما از نگریستن به روان خویش در آیینه ی فهم و شعور فردی خودمان هنوز می هراسیم. 12- آنچه پیداست، شکار می شود. آزادی، دامنه ایست مجهول در انسان. تا زمانی که « مجهولات » ما، آشکار و شناخته نشده اند، آزادیهای فردی ما، محفوظ و تامین هستند. از نقطه ای که « مجهولات » ما، رسوا و آشکار می شوند، منطقه ی آشکار شده می تواند آسیبگاه آزادی فردی ما بشود. از این رو، تضمین برای آزادیهای فردی و اجتماعی به این منوط می باشد که ما « دامنه ی مجهولات انسان » را به رسمیّت بشناسیم و بکوشیم که با هویدا شدن هر مجهولی در انسان، آزادی فردی او به خطر نیفتد؛ زیرا هر آنچه که شناخته و محاسبه پذیر شود، به راحتی می توان بر آن چیز، مسلّط و حاکم نیز شد. بخشهائی از وجود انسان به دلیل حرمتگزاری به آزادی بایستی در « تاریکی و مجهولی » بمانند؛ گیرم که وجود آنها، معمّایی نیز جلوه کنند.
« عادّی بودن » بسیاری از رفتارها و واکنشها و کردارها و سخنها و دیدگاهها و امثالهم را نبایستی به پای شناخت عمیق داشتن از آن « عادتها » نوشت؛ زیرا مابین عادّی بودن و شناخت آن چیزهای عادّی، دیواره ای قطور برافراشته می باشد که ما از دیدنش ناتوانیم. برّاق بودن شیشه ی عادتها سبب می شود که ما نتوانیم فاصله ی خود را با پدیده ها ببینیم. برای شناخت عمیق داشتن از پدیده ها بایستی شیشه ی قطور و درخشان « عادتواره گی » را در وجود خودمان بشکنیم و فرو بپاشانیم. ما در رویکرد خود به مسائل « باهمزیستی » در ایرانزمین، بیش از حدّ به مرض « عاتخواره گی » مبتلا هستیم و از عواقب مخرّبشان در عرصه ی اجتماع نیز خبر نداریم. 14- چشمهای انسان. در وجود آدمی، چشمهای بسیاری وجود دارند که لایه های درونی ما را در ابعاد مختلف وامی تابانند. چشمهایی در ما هستند که به وجودمان می خندند و چشمانی نیز می گریند و چشمانی نیز مبهوتند و چشمانی نگران و چشمانی امیدوار و چشمانی خسته و چشمانی نابینا و چشمانی تیزبین و چشمانی خواهشمند و چشمانی نیازمند و چشمانی حریص و شهوتران و چشمانی التماسی و چشمانی فریبا و چشمانی تحقیرگر و چشمانی بخشنده و چشمانی نادیده گیر و چشمانی رسواگر. انسان، بسیار چشمیست که فقط از دو چشمش استفاده می کند و دیگر چشمها را می بندد. چرا ما، دوچشمانی شده ایم که دیگر چشمها را نمی بینیم حتّا در وجود خویشتن؟. 15- آنسوی واقعیّتهای دم دست. گسستن از هر چیزی که به ملالت روح آدمی استمرار دهد، گسستی می باشد که « آزادی » ما را تضمین و تامین می کند. آن چیزهائی که روزی روزگاری برای من، زیبائی و شادمانی و نو فضایی تازه بودند، در گذر زمان بوی کهنه گی می گیرند و استشمام هوای شاداب را از من دریغ می دارند. من می گسلم تا « دیگر چیزها » را تجربه کنم و از آزمودن آنها بر جنبش و چابکی و خوشدلی خودم بیفزایم. به هر چیزی که ما بازمانیم، در آن چیز، نم نم فرو خواهیم رفت و زنگار زمان، ما را خواهد بلعید. گسستنهای نو به نو از اسارتهای کهن، پلهایی هستند به سوی « آزادی » . 16- شبکه های مخفی. در مناسبات اجتماعی انسانها، تارهائی متعیّن کننده و حیاتی وجود دارند که از انظار ما بیرون می باشند؛ ولی سراسر تار – و – پود اجتماع انسانها را بسان شبکه ی امواج ارتباطاتی به یکدیگر متّصل می کنند. حکومتگران هر کشوری تلاش می کنند که برای استمرار و استقرار و استحکام اراده ی « اقتدار طلب خود » در صدد تسخیر و کنترل چنان تارهائی بر آیند بدون آنکه انسانها از قصد و نیّت حکومتگران، مطّلع شوند. از این رو، در بسیاری از رویدادهایی که برای انسانهای یک سرزمین، عاجل و هیجان انگیز و اضطراب آور می باشند، بایستی چگونگی « شبکه ی امواج ارتباطاتی » انسانها را کشف کرد تا بتوان از اقدامها و تصمیمها و رفتارهای « حکومتگران » در آن لحظات تلاطم آور رویدادها، آگاهی درخور فرادست آورد. آنانی که رابطه ی تاریک و مه آلود مسائل « کشوری و انسانی » را نمی بینند و نمی فهمند و استنباط نیز نمی توانند بکنند، در پیش بینیها و ارزیابیهای خود، پیوسته به ورطه ی خطاهایی درمی غلتند که از عواقبش ناآگاهند. 17- زائوی حقیقت بودن یا شهید شدن برای عقیده و مذهب و ایدئولوژی؟. تفاوت اساسی آنانی که حاضرند برای « حقیقت پنداری اعتقادات خود » شهید شوند با آنانی که حقیقت « زندگی و زیبا زیستن » را در جهان ترجیح می دهند، در یک فاصله ی متفاوت و متضاد به وسعت کهکشانها و ژرفای اقیانوسها، واقعیّت دارد. یکی به خودش تحمیل و تلقین می کند که با « شهید شدن و خونریزی » می تواند اثبات کند که اعتقاداتش همان « حقیقت محض » می باشند. یکی نیز با « خوش زیستن و شادمان بودن » نشان می دهد که هیچ حقیقتی که برای خوشزیستی و شادخواری نباشد، اصلا و ابدا ارزشمند نیست. آنکه « شهید » می شود هرگز به حقیقت نمی رسد و اعتقاداتش نیز، هیچ حقیقتی را اثبات نمی کنند. ولی آن انسانی که خوش می زیید و شادخوارانه می اندیشد و دوست می دارد، « حقیقت » را می زایاند و از آن برمی گذرد. کدام یک از این دو حقیقت است که ارزشمند می باشند؟. نقد امروز و زایش حقیقت فردی؟ یا قربانی توهّمات اعتقاداتی شدن و دلخوش کردن به وعده ی نسیه ی فردایی که هیچکس نمی داند چیست و کجاست و یعنی چه؟. 18- اینهمانی « اندیشه و گفتار و کردار ». من زمانی با « خودم و آنچه که هستم »، یگانه و اینهمانی خواهم داشت که تمام آن ارزشهایی بر شخصیّت و کاراکتر و منش و رفتار و گفتار و کردار من، فرمانفرما باشند که خودم بر شالوده ی نیروی فهم و شعور و کاونده گی و تجربیات و آزمونهای شخصی به ارزشمند بودن آنها پی برده باشم. تحمیل هر نوع ارزشی که نخواهد از سرند سنجشگریها و پرسشها و ذوق زیبا شناسیک فردی من گذر کند، ارزشیست که بسان ویروسی مخرّب به ناهنجاری سیستم ارزشگذار من، آسیب خواهد رسانید به جای آنکه مددی کند. دوام و سلطه ی هراس افکن حکومت ترور و ارعاب فقاهتی در ایرانزمین به توسعه ی ناهنجاریهای اجتماعی و فرهنگی و کشوری و اخلاقی، شدّتی معکوس داد و باعث شد که ما به قعر واپسمانده گیهای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی در عرصه ی میهنی و جهانی سقوط کنیم. برای برونشدن از چنین دامچاله ی هولناکی بایستی « خود و ارزشهای فردی و فرهنگی » را باز یافت تا بتوان در کنار انسانهای « خودمختار و ارزشگذار » به آفرینش ایرانی نو و دیگرسان همّت کرد. 19- مورّخ دادگزار. انسانی که بر آنست در باره ی « رویدادهای تاریخی » بیندیشد، بایستی هنر دیدن از چشم اندازهای خاصمان خود را نیز بداند تا در « داوریهای خود »، یک جانبه و مغرضانه نیندیشید. نشستن در نگرگاه خاصمان خود در حرف می تواند امکانپذیر باشد؛ ولی در پذیرش پراکتیکی آن به « دلیری و داد ورزی » منوط است؛ زیرا قضاوتی که خاصمان ما در باره ی ما کرده اند، قضاوتهاییست که از یک طرف به سوائق و منافع و حسادتها و کینه توزیها و غلوّ گوییهای آنها آغشته است و خود به خود به بیزاری ما از آنها شدّت می دهد و از طرف دیگر به حقایقی در آمیخته می باشند که بخشهای تاریک ما را آشکار می کنند و باعث رنجش ما می شوند. هر مورّخی را نمی توان « دادگزار و پژوهنده ای ژرفنگر » دانست. 20- بار هستی. من زندگي ام را به دوش گرفته ام. خستگيها و ناتوانيهاي من از سنگيني باريست که بر شانه هايم ميخکوب شده است. من زندگي را بدبختانه نتوانستم دريابيم تا با او همپايي کنم. اين بود که زندگي نيز، ناگزير بر من، آوار شد و فرو ريخت. اکنون سخت در افکار خود فرو رفته ام که چگونه مي توانم اين بار گران را از شانه هايم پايين گذارم تا آن را بشناسم شايد آنچه را که در ديروزها درنيافته ام، امروز بتوانم عمیق دريابم. ولي هر گاه که خواستم زندگي را از دوشم بردارم، خودم نيز کلّه پا شدم و دوباره زير بار زندگي فرو غلتیدم. عُمر من در همين کلّه پا زدنها و دغدغه هاي زيستن بر باد می رود و من هنوز نمی فهمم که آنچه نامش « زندگي » است و بر شانه هايم سنگيني مي کند، چرا به جاي همپايي و همسُرايي با من، بر وجود من، آوار شده است؟. 21- قدرتپرستی با خونریزی همپاست. با لعن و نفرین و کُشتن و ساقط کردن « مقتدر » و منفور و ملعون و کثیف کردن « قدرت » نمی توان هرگز مسئله ای به نام « قدرت و قدرتگرایی و قدرتخواهی » را از سوائق و اذهان مردم زدود و به دور افکند. قدرت به مانند بسیاری دیگر از سوائق آدمی در کاربست پراکتیکی و اجرائی اش می باشد که می تواند نقش ویرانگر یا سازنده ای را ایفا کند. تا زمانی که « قدرت »، به زبانی کاملا صریح و گویا در « قانون اساسی کشور » کرانمند و قدرتمند، مسئول کاربست آن نشود و همچنین مابین مردم یک سرزمین، تقسیم و به حدّاقل نفوذ، کاهش نیابد، خود به خود از دندانه های تیز و ویرانگر آن نیز کاسته نخواهد شد. ذات قدرت به افزونگرایی متمایل است و انسانی که از « باد قدرت »، انباشته می شود در به کرسی نشاندن اراده ی خود، احساس قدرتمداری می کند. با کُشتن و شکنجه نمی توان هیچگاه، سائقه ی قدرتخواهی انسانها را خنثا کرد. تنها امکانی که انسانها می توانند به کنترل « قدرت و قدرتمدار » موفّق شوند، همان سهیم شدن در قدرت می باشد. ما ملّت بایستی همه بدون استثناء در بازپسگیری « قدرت به تاراج رفته و تقسیم آن » به پیکارهای خود بر ضدّ حاکمان زندگی ستیز، سمت و سوی بار آور بدهیم. آنکه تمام قدرت را در تمرکز و مالکیّت خود می گیرد، فقط با خونریزی و جانستانی می تواند به دوام قدرت خود، استمرار بدهد. تمام فقها و مراجع تقلید و آخوندها و ملّایان با غارتگری قدرت به ماشین « قهّار و جّبار و منذر و آمر و حاکم » تبدیل شده اند. هیچ قدرت مطلقی بدون خونریزیهای شبانه روزی نمی تواند دوام آورد. به همین دلیل است که موکّلان ولایت فقاهتی، ایرانزمین را « مسلخگاه افزایش قدرتخواهی » خود کرده اند و ملّت را گوسفندان قربانی آن. ///
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
E Mail = zadgah@hotmail.com |
Copyright: Zadgah.com 2007 |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||