|
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
آسیمه گوییهای زبانسوخته
!ماهی از سر گنده گردد نی ز دم
عرب های مذهب زده، مرتجع، عقبمانده، وابسته به آمريکا، بی فرهنگ، بی تمدن، فاقد روشنفکر و متفکر و چپ مترقی متخصص ووو
! درود بر شرف و شهامت تو هادی انقلابی کردم و شد غرق مـاتم کشـورم
--------- خاک عالم بر سرم بی نظير پنجاه و هفت، بی نظير دو هزار و هفت از آنجا که پايوران رژيم روضه خوان ها
و شرکای شبه ملای
آنان (ملی مذهبيون)
در مرده خوری مهارتی ويژه دارند، اين روز ها بسيار سنگ بی نظير بوتو را به سينه
زده و قصد بهره برداری از مرده ی آن بانوی
گرانقدر را دارند تا آنجا که حتی رژيم تهران يک هيئت روضه خوان و سينه زن مرکب از چند بچه آخوند مسخره را برای شرکت در مراسم خاکسپاری او به پاکستان می فرستد، که البته دولت پاکستان با هوشمندی چنين اجازه ای را بدان هيئت قمه زنی نمی دهد و نمی گذارد نام آن زن والا به ننگ آلوده شود. ملا مذهبيون هم برای او دفتر يادبود ترتيب می دهند و مراسم ختم ام البنين می گيرند. آنگونه که پنداری زنده ياد بی نظير هم يک ملی مذهبی بوده و يا زنی از قماش چاقچورداران رژيم روضه خوان ها بسان عناصر فلکزده و عقبمانده و غرق در خرافاتی چون الهه کولايی ها و عشرت شايق ها و مريم بهروزی ها و فاطمه رجبی ها... اين در حالی است که بی نظير زنده ياد، نه تنها از ملا جماعت نفرت داشت، نه تنها چون لچک داران جمهوری اسلامی اهل روضه و وعظ و منبر و گريه نبود، بلکه برخلاف گفته شيخ ابراهيم يزدی و حجت الاسلام عزت الله سحابی که از وی بنام زنی بسيار مسلمان ياد می کنند و شآن وی را بزير می کشند، اصلآ هيچ شباهتی به يک زن مسلمان سنتی نداشت بی نظير حتی از نظر سياسی هم کوچکترين سنخيّتی با عناصری ملا مذهبی چون يزدی و سحابی نداشت که اين طرح ژنريک ملا ها او را بيجا همفکر و هم مرام خود می خوانند و می خواهند از مرده ی وی برای خود مشروعيّت بتراشند. آن بزرگ بانو اصلآ به دست عوامل برادران هم مسلک شبه ملايان يزدی و سحابی و آخوند کديور به قتل رسيد. بنابر اين وی را حتی با صد من سريش هم نمی توان به اين عاشقان ولايت چسباند بی نظير زنی بود آگاه، بسيار بسيار مترقی و شديدآ هم تجدد گرا. او فرزند ذوالفقار علی بوتو بود. مردی بسيار تحصيلکرده و امروزی و متعلق به يکی از بزرگترين خاندان های کهن و فئودال هند. خود وی هم که آخرين ميراث دار آن خاندان نامور محسوب می شد، چون بزرگ شده و تحصيلکرده ی غرب بود، ديگر تمامی ويژگيهای يک اريستوکرات مدرن اروپايی را داشت تا يک فئودال زاده ی شرقی از جمله اينکه او هنر مدرن را خوب می شناخت و شديدآ دوست می داشت، در زندگی شخصی بسيار خوش پوش بود، اهل معاشرت با بزرگان و ناموران جهان بود، مرتب شب نشينی های اشرافی ترتيب می داد و در پارتی ديگر اشراف شرکت می کرد، در همه ی ميهمانی های غير سياسی لباسهايی بسيار مدرن و بسيار هم باز به تن می کرد، با دوستان مرد خود تانگو می رقصيد، مشروب می خورد و خيلی هم خوب می رقصيد بی نظير اگر آن نيمه روسری را بر روی مو های خود می انداخت، که در واقع بسان پوزخندی به حجاب بود تا حجاب، فقط از ترس عناصر متحجری چون ملا های ما بود که در پاکستان، آن پسمانده ترين کشور اسلام زده، کليد عقل ميليونها تروريست اسلامی را در جيب دارند. او اگر در دومين دور نخست وزيری خود به پاگيری طالبان کمک کرد، که اشتباه بزرگی هم بود، آن عمل را نه از سر اعتقاد به اسلام و طالبان، بلکه برای حفظ منافع ملی کشورش انجام داد
بر خلاف تحليل کودکانه و سطحی بعضی از ايرانيان، مشکل امروز پاکستان ابدآ ژنرال پرويز مشرف نيست. بدبختی آن کشور از ملا ها است. از حافظان جهل در آن کشور. ملا های مدارس دينی هستند که خونخوار ترين ژنرالهای آن سرزمين هستند نه پرويز مشرف بدبخت که خود نيز چون سگ از آن ژنرالهای جهل می ترسد اساسآ آنچه خود ما را به اين روز سياه نشاند، صرفآ همين عدم شناخت استبداد غالب از استبداد مغلوب در ايران بود. همه ی مثلآ بخش اليت جامعه ی ما دربار و شخص پادشاه را نماد استبداد می دانستند. بی اينکه اين واقعيّت را ببيند که استبداد اصلی استبداد دينی است که نماد آن ملا ها هستند نه شاهان. دربار و شخص پادشاه بدبخت در ايران خود هماره اسير استبداد مذهبی بوده اند. هميشه هم از نمايندگان استبداد اصلی يعنی از ملايان، بر سرنوشت خود ترسيده اند اين شعار "چو فرمان يزدان چو فرمان شاه"، اصولآ در جامعه ما يک شعار غير عملی بود. فرمان يزدان را در ايران هميشه ملا داشت نه شاه. در کشور ما هر شاهی که با ملا در افتاد، عاقبت ور افتاد. چون هميشه فتوای يک ملای بيسواد دهاتی در ايران حتی از فرمان قدر قدرت ترين شاهان هم نافذ تر بود. ايرانيان بدين بدبختی گرفتار آمدند چون بزرگانشان، آنان که مثلآ خود را روشنفکر می خواندند هم هرگز دشمن اصلی را نشناختند. ناروشنفکر ما ندانست و نفهميد که اصلآ بخش اعظم از ديکتاتوری دربار و شاه مربوط به سرکوب ملا ها است که مانع مدرنيزه شدن جامعه هستند اگر ما روشنفکر داشتيم هرگز به اين سيه روزی نمی افتاديم. جای روشنفکر در سال پنجاه و هفت سنگر شاه بود، نه سنگر دشمن مشترک. آنان که در انقلاب، در سنگر جهل ايستاده و برای پيروزی دشمن مشترک خود و مردم و کشور و شرف و سعادت و شاه و وزير خودشان جانفشانی کردند، هرگز نمی توانستند روشنفکر بوده باشند روشنفکر يعنی بی نظير بوتو. توجه کنيد که پرويز مشرف کسی بود که به بی نظير تهمت دزدی زده و او را در جهان رسوا کرد. پرويز مشرف بی نظير را از کشورش راند، پرويز مشرف هشت سال بی نظير را به پاکستان راه نداد. پرويز مشرف هفت سال شوهر بی نظير را زندانی کرد ... اما بی نظير وقتی ميهنش را در خطر ديد به پاکستان بازگشت و بجای سنگر ملا ها و رفتن به مسجد لعل در سنگر پرويز مشرف دشمن ديرين خود ايستاد زيرا بی نظير هم يک ميهن پرست حقيقی بود، هم روشنفکری حقيقی که استبداد غالب را در جامعه ی خود خوب می شناخت، هم سياستمداری بزرگ و هم انسانی بسيار مدرن. در درايّت و روشنفکری او همين بس که وی درست چند ماه پس از انقلاب پنجاه و هفت، در مصاحبه ای با تايمز لندن به روشنی اظهار داشت که سياسيون ايران در پشت کردن به رژيم شاه بزرگترين خطای خود را مرتکب شدند که تاوان آنرا خيلی گران پس خواهند داد. و اين زمانی بود که وی فقط يک دانشجوی بيست و پنج ساله بود ناگفته نماند که حتی پدر خود بی نظير بيچاره هم صرفآ به دليل آن انقلاب ابلهانه ايران اعدام شد. زيرا مادام که پادشاه فقيد ايران قدرت داشت و حامی ذوالفقار علی بوتو بود، آن ژنرال طالبانی از ترس شاهنشاه ايران نتوانست او را بکشد و فقط وی را دو سال زندانی کرد. کما اينکه اگر آن بلوای شوم در ايران انجام نمی گرفت، اصلآ اتحاد شوروی هم آنطور افاغنه را دربدر و نابود نمی کرد، طالبان به قدرت نمی رسيدند و جنگ ايران و عراق شعله ور نمی گشت ووو بی نظير روانش تا هميشه انوشه باد که
نامش چون مهاتما گاندی و نهرو و اينديرا گاندی بعنوان يکی از بزرگترين انسانهای
شبه قاره ی هند برای هميشه در تاريخ زنده خواهد ماند
مانيفست
روندی که رژيم روضه خوان ها به ايران تحميل کرده، بزرگترين صدمه اين رژيم به ما است. اين روندی است که کاملآ در راستای انحطاط تمدن نوين ايران است. دقيقآ هم با ويژگی ها و مشخصات روند رو به ويرانی تمامی تمدن های بزرگ جهان در طول تاريخ خورشيد شوکت و عظمت ايران پس از شکست
اول ما از تازی ها غروب کرد و
مشعل تمدن ايران خاموش شد. چنانکه تا دوران عباس ميرزا اصلآ ما نمی دانستيم که
روزگاری تمدن و عظمتی داشتيم. مشعل تمدنی که ما در سال پنجاه و هفت داشتيم، پس
از خاموشی مشعل تمدن و شوکت ايران، دو باره با خون
بهترين فرزندان ايران افروخته شده بود. از عهد عباس ميرزا تا بيست و دوم بهمن
سال پنجاه و هفت. ما برای احيای آن تمدن نوين که در سال پنجاه و هفت سقوط کرد،
دستکم سيصد سال مبارزه کرده و خون بهترين فرزندان جوان خود را داده بوديم
! بانوی بی نظير، تو هميشه مادر
و عشق بی نظير ما خواهی بود
همين را با نفرين بر آن اهرمن خويان پست و بی معرفت بنويسم که درست در همان ساعاتی که پيروان آيين مهر و دوستداران مسيح، آن والا انسان بی گناه، آن رسول عشق و دوستی برای رضای خداوند مهر گستر خود به همديگر تحفه می دادند و به عيادت بيماران و مستمندان می رفتند، شما پيروان راستين حضرت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم نيز خون بی نظير ترين مادر شبه قاره ی هند و آبروی پاکستان را به الله عاشق انتقام خويش تحفه داديد باشد که الله
منتقم تان از شما جانيان
پست و بی وجدان راضی باشد و در آن دنيا فواحش زيبا تر و طناز تری را به شما
الله پرستان مؤمن،
به شما پست تر از هر حيوان و درنده خو تر از هر جانوری تقديم
کند بی نظير چه زيبا بود، بی نظير چه زيبا زيست و چه زيبا و بی نظير هم مرد. جسم بی نظير، آن زيبا ترين مادر پاکستان ديگر در کشورش و شبه قاره ی هند نيست، ليکن افکار بلند و منش و ميهن دوستی و شرف انسانيش تازه شروع به جوانه زدن کرده است. خوب به چهره ی زيبای برادر زاده ی او فاطمه بوتو بنگريد، گويی اين فاطمه همان نيمه ی دوم عمه خويش است فاطمه گر چه در زمان حيات عمه خود از نظر سياسی کمی با وی اختلاف داشت. ليکن عشق عميق اندک مردمان متمدن و صلح طلب شرق به بی نظير بينظير، آن اندازه جاذبه دارد که نه تنها فاطمه را بی گمان براه عمه خود خواهد کشيد، بلکه هزاران هزار دختر و زن ديگر شرقی را هم ييرو مکتب آن زيبا مادر مشرقی خواهد ساخت. همچنان که خود بی نظير براه آن ديگر مادر زيبا و کشته شده ی شبه قاره ی هند، خانم اينديرا گاندی رفته بود بی شک از ميان برداشتن بی نظير از نظر
خود بيضه داران دين الله ضد زن يک پيروزی به نظر می آيد، ليکن آن شب پرستان پست
و تهی از شرف و معرفت نمی دانند که کشتن انسانی والا، صلح طلب، مترقی، دوست
داشتنی و محبوب در جهان چون
خانم بی نظير بوتو، آنهم با آن پلشتی و بی رحمی، چيزی جز نفرت
و انزجار بيشتر از خود و آئين اهريمنی شان برايشان به ارمغان نخواهد آورد. حتی در ميان همان پاکستانی های به طاعون اسلام
گرفتار آمده و متجر و وحشی ديگر شمار سالهايي را که در ظلمت
گذرانده ام، ندارم. من پيش از اين جوان بودم و مي
توانستم در اين زندان راه بروم، ديگر کاري از من ساخته نيست، جز اين که در
حالت مرگ، انتظار پاياني را بکشم که خدايان برايم مقدّر کرده
اند شبِ آتش سوزي هرم، مرداني که از اسب های بلند پياده شدند، مرا با آهنهاي گداخته شکنجه کردند تا مخفي گاه گنجي را براي آنان فاش کنم. آنان در مقابل چشمانم تنديس خدا را سرنگون کردند، ولي او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زير شکنجهها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوانهايم را شکستند و مرا از ريخت انداختند. بعد در اين زندان بيدار شدم که ديگر تا پايان زندگي فاني ام آن را ترک نخواهم کرد. تحت اجبار اين ضرورت که کاري انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در اين تاريکي، هر چه را که مي دانستم به ياد بياورم. شب هاي بي شماري را صرف به ياد آوردن نظم و تعداد برخي مارهاي سنگي و شکل دقيق يک درخت دارويي کردم. باين صورت سالها را گذراندم و به هرآن چه متعلّق بمن بود دست يافتم. شبي حس کردم که به خاطرة گرانبهايي نزديک ميشوم: مسافر، قبل از ديدن دريا، جوششي در خونش احساس مي کند. در تمام گسترة زمين، اشکالي قديمي وجود دارد، اشکالي فساد ناپذير و جاودان. هرکدام از آن ها مي توانست نمادي باشد که در جستجويش بودم. يک کوه مي توانست کلام خدا باشد، يا يک رود، يا امپراتوري يا هيئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوه ها فرسوده مي شوند و چهرة ستارگان تغيير مي کند. حتّي در فلک نيز، تغيير هست. کوه ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چيزي ماندگارتر و آسيب ناپذيرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف ها، پرندگان و انسان ها فکر کردم. شايد دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجويم بودم. با گذشت زمان، حتي مفهوم يک جملة الهي هم به نظرم بچّگانه و کفرآميز آمد. فکر کردم خدا فقط بايد يک کلمه بگويد و اين کلمه شامل تماميت باشد. هيچ کلامي که او ادا کند نميتواند پايينتر از جهان يا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقير جاه طلبانهي انسانها، مثل، همه، دنيا و جهان، سايه و اشباح اين کلمه هستند که با يک زبان و تمام جيزهايي که يک زبان ميتواند در در برگيرد برابر است يک روز، يا يک شب – بين روزها و شب هايم چه تفاوتي وجود دارد؟ – خواب ديدم که روي کف زمين زندانم يک دانه شن است. بيتفاوت، دوباره خوابيدم و خواب ديدم که بيدار شدهام و دو دانه شن هست. دوباره خوابيدم و خواب ديدم که دانههاي شن سه تا هستند. زياد شدند تا اينکه زندان را پر کردند و من زير اين نيم کرة شني مي مردم. فهميدم که دارم خواب مي بينم و با کوشش فراوان بيدار شدم. بيدار شدنم بيهوده بود: شن خفه ام مي کرد. کسي به من گفت: «تو در هوشياري بيدار نشدي؛ بلکه در خوابِ قبلي بيدار شدي. اين خواب در درون يک خواب ديگر است و همين طور تا بي نهايت؛ که تعداد دانههاي شن است. راهي که تو بايد بازگردي بي پايان است. پيش از آن که واقعاً بيدار شوي، خواهي مرد حس کردم که از دست رفته ام. شن دهانم را خرد ميکرد، ولي فرياد زدم: «شني که در خواب ديده شده است، نميتواند مرا بکشد و خوابي نيست که در خواب ديگر باشد.» يک پرتو نور بيدارم کرد. در ظلمت بالايي يک دايرة نور شکل گرفته بود. دست ها و چهرة زندانبان، قرقره، سيم، گوشت و کوزهها را ديدم. انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند ميشود؛ انسان به مرور زمان شرايط خودش مي شود. من بيش از اين که کاشف رمز يا انتقام جو باشم، بيش از اين که کاهن خدا باشم، خودم زنداني بودم. از هزارتوي خستگي ناپذير رؤياها، به زندان سخت همچون خانة خودم بازگشتم کسي خدا را در انعکاسي ديده است؛ ديگري او را در شمشيري يا در دواير گل سرخ مشاهده کرده است... اي شادي فهميدن، برتر از شادي تصوّر يا احساس! من جهان را ديدم و طرحهاي محرمانة جهان را. مبدأهايي را ديدم که کتاب اندرز «کتابِ مقدّس قوم مايا» بوده است. کوه هايي را ديدم که از آبها پديدار ميشوند. اوّلين انسانها را ديدم که از جوهر درخت ها بودند. کوزه هاي آب را ديدم که انسانها به آنها هجوم مي بردند. سگ ها را ديدم که چهرة آنان را ميدرند. خداي بيچهره را ديدم که پشت خدايان است. راهپيمايی های بي پايان را ديدم که فقط سعادت ازلي را شکل ميدادند و همه چيز را فهميدم فرمولي بود از چهارده کلمة اتّفاقی. کافي بود که با صداي بلند آن را تلفّظ کنم تا قادر مطلق شوم. کافي بود به زبان بياورم تا اين زندان سنگي را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا حوان شوم... امّا مي دانم که هرگز اين کلمات را بر زبان نخواهم آورد باشد که رازي که بر روي پوست ببرها نوشه شده است، با من بميرد. آن کس که جهان
را در يک نظر ديده است، آن که طرح هاي پرشور جهان را در يک نظر ديده است،
ديگر نمي تواند به يک انسان، به سعادت هاي مبتذلش و به خوشبختي هاي کم مايه
اش فکر کند، حتي اگر اين انسان خود او باشد. اين انسان، خودش بوده است؛ امّا
اکنون چه اهميتي برايش دارد؟ تقدير آن ديگري چه اهميتي برايش دارد؟ زادبوم آن
ديگري چه اهميتي برايش دارد، اگر او اکنون، هيچکس نباشد؟ به همين دليل، فرمول
را به زبان نخواهم آورد؛ به همين دليل مي گذارم روزها مرا، که در تاريکي دراز
کشيدهام، فراموش کنند.
برای من
ديگر از کرامات شيخ مگو ای ناجوانمرد بی معرفت از راه اينترنت به تماشای برنامه ای
تلويزيونی نشسته بودم. باز صحبت از احترام به مقدسات مردم بود. باز سخن از ملای خشن
بود و ملای ناز. باز حرف از به مسئول مستقيم خون هزاران کودک نابالغ ايرانی در جنگ. به آنتی سميتيستی کثيف تر از آيشمن اما با امکانی کمتر که بيچاره توانسته فقط تا کنون هشتاد و اندی جهود کثيف را در آرژانتين به درک واصل سازد به قاتلی بين المللی که حال به جرم نقش مستقيم داشتن در کشتار بيش از هشتاد يهودی بيگناه در آرژانتين تحت پيگرد اينترپول، پليس بين المللی است. توصيه ی پاک ماندن به فردی ضد بشر با چنين پرونده درخشانی که بزعم اين تلويزيونچی شريف هنوز که هنوز است دامانش هيچ آلوده نگشته باز هم خواهش و تمنا از آقای خاتمی بود، از اين شياد ترين و سرسپرده ترين ملا به آن امام خونخوار و اين رژيم ضد ايرانی، که ای آقا بهتر است در انتخابات وارد نشوی که ممکن است گردی بر دامان پاک و مطهرت نشيند! باز هم تعريف از سجايای اخلاقی اين سر بر که عاشق ايران است و تعريف از لوطيگری آن دگر متجاوز به نواميس ايرانيان که کارش از فرط ميهن پرستی به جنون کشيده. باز تعريف و تمجيد از عنصر پست و بی پدر و مادری که از راه نشاندان نفرتش از ايران و ايرانی تا رتبه ی مشاورت نظامی آخوند خامنه ای ارتقاء يافته باز صحبت از اينکه اين سربران ضد ايرانی که بر بالا ترين پست های اين نظام هم تکيه زده اند که همه بد و ناجوانمرد نيستند. خيلی از اين چاقو کش های مردم کش عاشق ميهنشان هستند! باز صحبت از اينکه يا ايها الناس! گمان مبريد که تمام نيرو های انتظامی اين رژيم همه بد هستند. به پير و پيامبر سوگند که خيلی از اين متجاوزين و شکنجه گران و سربران که دختران معصوم ايران را در خيابانها به کثيف ترين و ضد انسانی ترين شکلی مورد توهين و آزار و اذيّت قرار می دهند، خودشان هم دلشان از دست اين نظام خون است. باز هم صحبت از اينکه...!؟ باری؛ آنچه در اين ميان جگر مرا پاره پاره می کند نصايح اين آقای محترم به اين سربران نيست. درد اصلی من اين نيست که اين آقا همه ی اين کثيف ترين و ضد ايرانی ترين نامرد های روزگار را عاشق ايران معرفی می کند. خيلی جوشی نمی شوم از اينکه اين نالوطی پسر، هر عنصر کثيفی را ميهن پرست می خواند و اين زيبا ترين فروزه را به ننگ و کثافت آلوده می سازد... آنچه اين ميان خون مرا بجوش می آورد و مرا دچار تهوع می سازد فقط دو چيز است هر دو مورد هم مستقيم نه به خود اين انسان شريف، بلکه به مردم ما مربوط می شود. يکی که اين مرد می گويد در روز هشتصد ايميل تشويق آميز دريافت می کند، که اگر هژده تای آن هم راست باشد آه و واويلا! و آن دگر چيز که مرا از فزط خشم به حالت تهوع دچار می سازد اين است که اين عاليجناب می فرمايند حضرتشان هرگز به اعتقادات مردم توهين روا نمی دارند. برای اينکه نوشته ام به حسودی و غرض ورزی با آن آقا تعبير نشود، نه نامی از وی می برم و نه اصلآ ايشان را مخاطب قرار می دهم آنچه می خواهم بنويسم خطاب به هم ميهنانمان است. چه که اين سخنان و ادعا های اين آقای محترم بيانگر درد های بی درمان فرهنگی مردم ما است. پس، موضوع را از حالت شخصی در آورده و گسترده تر به نقد می کشم بر خلاف ما ايرانيان که هر عنصر ناآگاهی را به صرف "زنده باد اين و مرده باد آن" گفتن سياسی می خوانيم، سياسی در اين غرب پيشرفته به کسی گفته می شود که کار سياست را بعنوان حرفه بر می گزيند. يعنی به کسانی که به تحصيل و يا کار آموزی در اين رشته بظاهر ساده، اما در اصل از هر چيزی يچيده تر می پردازند. هدفشان هم از ابتدا و بطور روشن و بی پرده پوشی شهردار شدن و به فرمانداری و وکالت و وزارت رسيدن است. يا در موفقيّت آميز ترين حالت، بسته به نوع حکومت، هدفشان رسيدن به پست نخست وزيری يا رياست جمهوری است در کشور های دارای فرهنگ پيشرفته، حتی بهترين و آگاه ترين و موفق ترين نويسندگان سياسی را هم سياسی نمی خوانند. اينجا يک نويسنده، نويسنده است و يک نقاد نقاد. ولو که هر دو، همه عمر فقط سياسی گفته و نوشته باشند. در اين جوامع يک روزنامه نويس صد در صد سياسی نويس، يک برنامه ساز با ساختن هزار برنامه ی صد در صد سياسی و يک مفسر صدر صدر سياسی را حتی با داشتن چهل ـ پنجاه سال تجربه هم کماکان همان ژورناليست و برنامه ساز می خوانند نه يک عنصر سياسی البته از آنجا که ايالات متحده از هر نظر از جوامع غربی مستثنی است، در آن کشور بعضی آرتيست ها، بويژه هنرپيشگان سينما نيز در کنار حرفه ای که دارند در زمينه سياسی نيز فعاليت می کنند. گاهی هم اين آرتيست ها با بهره وری از همان شهرت و محبوبيّت خود در عالم هنر، حتی به بالا ترين پست ها نيز دست می يابند. همانند رونالد ريگان که اتفاقآ هم آنزمان که به رياست جمهوری دست يافت، نشان داد که از چه مهارتی در اين زمينه برخوردار است. پس از پايان دو دوره هم مبدل به يکی از مقتدر ترين و نام آور ترين رؤسای جمهوری آن کشور در تاريخ آمريکا گرديد يا آرنولد شواتزنگر، ورزشکار و هنرپيشه ی اطريشی الاصل که امروز فرماندار مهم ترين و مقتدر ترين ايالت آمريکا است. ايالتی که به تنهايی سهم آن در اقتصاد جهانی حتی از کشور فرانسه نيز کمی بيشتر است. اساسآ در آمريکا حال ديرگاهی است که ديگر در هر دوره از انتخابات کنگره و يا رياست جمهوری آن کشور، معمولآ نام يک يا چند آرتيست هم در ميان کانديدا ها به چشم می خورد. کما اينکه در همين دوره هم يک هنرپيشه خود را کانديدای رياست جمهوری کرده است چنين چيزی البته در اروپا به ندرت پيش می آيد. چه که در اين قاره، بويژه در غرب پيشرفته تر از شرق آن که حتی برای سر تراشيدن نيز بايد دستکم سه سالی به هنرستان حرفه ای رفت، به وکالت و وزارت و رياست حمهوری و نخست وزيری رسيدن يک هنرپيشه و خواننده و حتی نويسنده تقريبآ امری محال است. و باز بويژه در کشور آلمان که برای تعويض يک لامپ سوخته هم بايد ديپلم کار آموزی ارائه کرد البته استثنا هايی وجود داشته و باز هم وحود خواهد داشت. مثلآ آندره مالرو، نويسنده بزرگ اومانيست فرانسه که وزير فرهنگ ژنرال دوگل شد و يا واسلاو هاول باز هم نويسنده که پس از فرو پاشی کمونيسم، بدليل نام و اعتباری که از راه نوشته های خود بر عليه کمونيسم وهم انگيز اما ويرانگر بدست آورده بود، به رياست جمهوری چک اسلاواکی رسيد. با درايّت هم امر جدايی کاملآ مسالمت آميز جمهوری چک از کشور اسلاواکی را به انجام رسانيد. پس از يک دوره رياست جمهوری هم کنار کشيد و امروز بعنوان محترم ترين نويسنده و سياستمدار مورد محبت و احترام تمامی جهانيان است اين در حالی است که در ميان ما حال هر شاگرد مسگری هم به صرف ايميل پراکنی و هر راديوچی هم به دليل جيغ و داد راه انداختن خود را سياسی می خواند. اکثريت مردم ما هم بدبختانه چون اصلآ نمی دانند که سياست چگونه است و سياسی بودن يعنی چه، در اين ميان هاج و واج مانده اند که يارب، اگر اين يکی اينطور می گويد، پس آندگری چرا طور دگر می گويد. يا اگر امر می گويد اين رژيم با اين وضع رفتنی نيست لابد غير سياسی تر از آن زيد تلويزيونچی است که شب به شب حتی صورت مکالمات آخوند خامنه ای با دختر ميانی اش را هم افشا می کند اين مقدمه را آوردم که به هم ميهنان علاقمند به آزادی ايران گفته باشم، عزيزان، روزنامه نگار، روزنامه نگار و نويسنده، نويسنده است، نه يک سياسی حرفه ايی. جامعه شناس جامعه شناس است نه يک عنصر سياسی. او چيز هايی را بصورت تئوريک آموخته است و همانها را هم طوطی وار بيان می کند. راديوچی و تلويزيونچی ها هم برنامه ساز هستند، نه افراد سياسی. گرچه در اين غربت بی در و پيکر حال دوغ عرب فروشان پيشين هم برنامه ساز و تلويزيونچی شده اند نتيجه اينکه، آنچه بدان فرد محترم تلويزيونچی مربوط می گردد، عزيزان! مفسر فقط مفسر است نه يک سياسی. مفسر سعی می کند با دوغ و دوشاب را در هم آميختن تفسيری دلچسب ارائه دهد. چون حرفه وی اينرا ايجاب می کند. بابت تفسير های حيرت انگيز و سرگرم کننده و اين شيرين زبانی ها هم مزد دريافت می کند. آنهم مزدی بسيار بسيار بالا و خوب. مفسر نمی تواند مرگ بر جمهوری اسلامی بگويد، مفسر نمی تواند مانيفست سياسی ارايه دهد. مفسر نمی تواند به خيابان آيد و بر عليه اين اوباش سر بر تظاهرات کند. مفسر نمی تواند اين حقيقت عريان را بر زبان آرد که از بالا تا پائين و از صدر تا ذيل اين نظام مشتی اوباش دزد و جايتکار و ضد ايرانی هستند، که اگر نبودند که به پست و مقام نمی رسيدند هم ميهن، تو برای او نامه ی فدايت شوم می نويسی که به مقدسات تو توهين نکرده. که او خيلی سياسی و مبارز است! هيچ می دانی که حقيقت مقدسات تو چيست و از کجا آمده است و چگونه؟ او هرگز اينها را بتو نخواهد گفت. چون کار ديگری دارد. کاری که هرکس خر شود او پالانش خواهد شد. آن غير سياسی و غير مبارز با احترام گذاردن به مفدساتت فقط به شعور انسانی تو توهين کرده. با احترام به مقدساتت، مهر تأييد بر خريت توز ده. يعنی اينکه خاک عالم بر سرت، وقتی جاهلی جاهل بمان مفسر البته گناهکار نيست هم ميهن. او کار خود می کند. وی که قادر نيست به اين حقيقت اذعان کند که اساسآ مقدسات تو يعنی جهل کامل و بی شعوری ناب. او که نمی تواند بتو باز و روشن بگويد ملا يعنی ميکرب و طفيلی. نمی تواند بگويد که ما ستايشگران فرزندان قاتلان اجداد و متجاوزان به مادر بزرگان خود شده ايم. او نمی تواند بگويد که سيد و شيخ و ملا بازماندگان آن تازی هايی هستند که پرده ی عصمت مادر بزرگت را دريدند و اجدادت را به جرم ميهن پرستی و وفاداری به آيين پاک اهورايی خود يا مثله کرند و يا گردن زدند او هرگز نخواهد گفت که اجداد تو را به زور قتل و تجاوز و غارت و گرفتن جزيه و زنان و دخترانشان مسلمان کردند و تو امروز نه وارث آيين نيکانی خود بلکه ماترک دار مسلک اهريمن متجاوز به خاک و شرف و ناموست هستی. مؤمن به مسلکی خرد ستيز و انسانکش که اجدادت از سر ترس و فقط بصورت زبانی آنرا پذيرفتند ليکن قلب خونين آن بيچارگان اسير و هستی باخته و فنا شده اما تا لحظه مرگ با آيين نياکانشان بود هم ميهن، وی نمی تواند بگويد آنانکه چلوار سياه بر دور سر بسته اند، آنانکه اجداد خود را به تازی ها می چسابند و خود را سادات می خوانند، اگر راست بگويند، نواده ی آن تازی های وحشی و غارتگر و خونخواری هستند که نواميس ما ايرانيان را مورد تجاز قرار دادند، دختران نابالغ و پدر کشته ی ما را با جگر های پاره پاره از غم پدر مردگی و چشمی خونبار از اسارت و بی پناهی در بازار های کوفه و شام و مدينه و نجد و يمن به حراج گذاردند شغل مفسر اين نيست که تو را روشن سازد که چگونه آن بی معرفتان اهرمن خو پسران خردسال و زيبا چهر سرزمينت را پس از کشتن پدرانشان و تجاوز به مادران و خواهرانشان، بی ريش خود ساختند. غلام و بچه خوشگل خود کردند و هر شب چون خوکان پست و بی شعور و معرفت بدانان تجاوز کردند. او که نمی تواند ... نه هم ميهن خوبم اين کار ها از او بر نمی آيد! چون حرفه وی چيز دگری است. شغل او راويتگری بدبختی ها و عقبماندگی های تو و سرزمين توست تو حال باز
بنشين و نامه بنويس و
به آنکه بر
نادانيت مستدام
باد می گويد اظهار عشق کن. من اما زين پس، يعنی پس از مشاهده ی
اينهمه ظلم و دزدی
و جنايت
و فنا شدن ايران به دست
يک مشت اوباش تازی نسب و تازی صفت و تازی پرست ضد ايرانی ، آب دهان بر صورت هر بی معرفتی خواهم انداخت که باز هم از
کرامات سادات و شيخ و آيت الله
و ثقة الاسلام و حجت القرآن برايم سخن گويد. همين
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
E Mail = zadgah@hotmail.com |
Copyright: Zadgah.com 2007 |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||