|
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اين هک کردن های
مداوم در
حالی است که اصلآ ورود بدين سايت از داخل ايران تقريبآ ناممکن است. چه که همين
بچه محترم های
آن محله، آنرا را از همان نخستين روزهای راه اندازی، آنچنان چفت و بستی
زدند که تقريبآ ورود بدان حتی با قوی ترين فيلتر شکن ها هم ناممکن شد البته اين سايت قبلآ هم چند بار هک شده بود. يکبار هم که اصلآ نوشته های زيادی که حاصل شش ماه چشم کور کردنهايم بود و من کپی از آنها نداشتم، يکجا برباد رفت در گذشته اما هرچه بود، مشکل پس از چند روزی، با عوض کردن پاسورد ها برطرف می شد. ليکن کار من اينبار با اين بچه محترم ها حالت "بچرخ، تا بچرخيم" را يافته. يعنی اين نوچه های سيد علی فلسطينی مرتبآ هک می کنند و من مرتبآ پاسورد ها را تغيير می دهم به هر روی، علی رغم اينکه در اين ميان خود قربانی اصلی هستم، با اين وجود، از بازديدکنندگان گرامی بسيار پوزش می خواهم. البته پوزش از شما گراميان برای قربانی هک شدن که چيزی نيست، من حتی زمانی از کسانی که تمام هستيم را نابود کردند هم پوزش خواستم چون بنا به خواست شاهزاده رضا پهلوی خوشخيال، برای تحقق شعار هرگز ناشدنی "امروز فقط اتحاد"، با اميد اينکه شايد ميهنم نجات يابد، از نابود کنندگان ميهنم و قاتلان عمر و جوانيّم هم پوزش خواستم که ای خانمها و آقايان بی شعور! ای کسانی که پريروز عاشق خمينی بوديد، ديروز دلداده ی رفسنجانی و امروز واله و شيدای خاتمی، من عاقل بيگناه که هيچ خطای سياسی هم در زندگی نکرده ام، عاجزانه از شما ابله های تمام عيار پوزش می خواهم. پوزش از اينکه شما با آنهمه نادانی پشت نادانی ايران را ويران و مرا ويلان و سرگردان کرديد!؟ اما خوشبختانه ديگر آن ممه را لولو برد. زيرا امروز حتی حاظر نيستم حتی ريخت کسانی را هم ببينم که اين اندازه شرف و وجدان ندارند که دستکم بابت آنهمه تبهکاری سياسی از اينهمه قربانی خود پوزش بخواهند. که شايد اين تن فروشان و کليه فروشان و مادران داغدار و آوارگان و گرسنگان و معتادان و کودکان بی سرپرست و معلولان جنگ ... آنانرا کمی ببخشند که اينگونه ايران و ايرانی را در آتش افکندند هر چه بود ديگر تمام شد، دستکم برای من يک نفر. شاهزاده رضا پهلوی اگر می خواهد تا برباد رفتن کامل ايران هم همچنان به ياری اين ضد ايرانی ترين عناصر برای نجات ايران! اميدوار بماند، بماند که آفرين بر ايشان با اين خوشخيالی و مسئوليّت شناسی. منی که اما بی جرم و گناه تمام جوانيم از دست بيشعوری اينان برباد رفته، ديگر بايد از خود اينها هم بيشعور تر باشم حتی بخواهم در کنار اين شرکای ملا ها هم بايستم اينرا هم اخلاقآ بنويسم که من نه تنها از روز نخست هم هيچ اميدی به تحقق چنين اتحادی نداشتم، حتی اين باور را هم داشتم که اصلآ اين رژيم را همين بزرگواران بر سر قدرت نگاه داشته اند. بار ها هم اين را سربسته نوشتم که اين شرکای ملا ها اصلآ به همين مقدار خيانت و تبهکاری هم راضی نيستند. هدف غايی ايشان نابود ساختن کامل ايران است. با اينهمه، سالها دندان سر جگر گذاره و لب گزيدم که شايد شاهزاده رضا پهلوی بخود آيد. ليکن شايد، طبق معمول مبدل به نبايد شد و حال ديگر همه چيز برای من يکی قوتاردی و اما توضيح آنچه در شروع آوردم، اگر من در آغاز اين متن، نامی از آن محله ی معروف تهران به ميان آوردم، قصدم فقط فاشگويی بود نه بی ادبی و زشت نويسی، که مرا اصولآ با بی ادبی و اهانت ميانه ی خوشی نيست. لطفآ توجه داشته باشيد که من اگر آنان را اينگونه خطاب کردم بدين دليل است که بقول عوام خود "بچه تهران" هستم و بسياری از ايشان را که تهرانی هستند دورادور می شناسم. تهران دوران کودکی من آن اندازه کوچک بود که تقريبآ همه همديگر را می شناختند. بويژه در جنوب شهر شمايی
هم که اينان را نمی شناسيد اگر سوابق خانوادگی پايوران امروز اين رژيم را بررسی بفرمائيد، خواهيد ديد که من
فقط حقيقت را خيلی باز و روشن نوشته ام، نه اينکه بی تربيتی کرده باشم. چه که
حقيقتآ دستکم
هشتاد ـ نود درصد از اين نوچه های کنونی علی خامنه ای يا خود از الوات و
باجخورهای
قلعه ی شهرنوی
تهران و چاله ميدان و چاله خرکش بودند، و يا مادران
و پدران بسيار محترمشان از معروفه ها و باجخوران آن ناحيه
معروف تهران. می بينيد ابر روشنفکران شاه
کش ما با انقلاب شکوهمندشان کارمان را به کجا ها کشانده اند!
ای داد بيدا
زمينه های بد گهری در آدمکشان اسلامی
سر چشمه ی سخن من از زمانی که اين فيلم را ديده ام، که با توجه به روحيه ی نرمی که دارم ايکاش اصلآ نمی ديدم، نه تنها ميل به خوردن هيچ چيز ندارم، بلکه با معده ای تهی از غذا هم مرتبآ حالت تهوع دارم فيلم صحنه ای را در مکانی بيرون از شهر نشان می دهد که عده ای اسير را با دست ها و چشمانی بسته بر روی زانو نشانده اند. آنطور که از يونيفورم نظامی اين اسرا پيداست، اين بخت برگشتگان بايد از افراد پليس کشور عراق باشند. يعنی از مسلمانان سخت باورمند کشور شديدآ اسلام زده که بدست برادرن دينی اما رقيب خود گرفتار آمده اند در حالی که يکی از اسير کنندگان با صدای بلند قرآن می خواند، هم مرام ديگرش با هفت تيری که در دست دارد از پشت سر با شادمانی و وجد بر مغز اين دست و پا بستگان شليک می کند. آن جانی پست آنگونه با شادمانی و اظهار رضايت اين جنايات و بی شرفی غير قابل تصور را انجام می دهد که پنداری اصلآ نيکو ترين احسان را در مورد همنوعان خويش بعمل می آورد. زمان اين فيلم گر چه شايد به دو دقيقه نيز نمی رسد، ليکن تماشای همين فيلم بدين کوتاهی هم آنچنان جگر آدمی را خراش می دهد که من که از تصوير کردن آن با واژگان جدآ عاجزم استعداد بدگهری ديدن چنين جنايات دلخراشی البته برای هر انسان ديگری هم نفرت برانگيز است. اما جنس اين نفرتی که در من برانگيخته می شود شايد از بسياری جهات با پاره ای تفاوت داشته باشد. چون من بر خلاف بعضی ها بجای اينکه از خود اين جنايتکار ها منزجر تر گردم، آنان را انسانهای تباه شده ای می انگارم که خود نيز بنوعی قربانی هستند. با همين نگرش هم بطور طبيعی نفرت اصلی من متوجه آن زمينه ها و انگيز های اهريمنی می شود که اين اولاد آدم را به اين درجه از پستی و بی شرفی و درنده خويی تنزل می دهند نه خود اين فنا شدگان از آنهم مهم تر، من با ديدن سرزدن اينچنين جناياتی از اين انسانها، صرفنظر از توجه به پليدی ايدئولژی آنان، به کيفيُت شخصيّت خود اين افراد هم می انديشم. به اينکه اساسآ اينان چرا تا بدين اندازه بی رحم هستند، اصلآ چه عواملی باعث می گردد که اينگونه انديشه ها برای بعضی جاذبه پيدا کند و آن زمينه ها در نهاد خود اين آدمها چيست که باعث می گردد ايشان تا اين اندازه پليد و ويرانگر و درنده خو گردند؟ بنابر اين، نگارنده در اين نوشته در حد توان، در پی نگرشی به علل و عوامل اين چرايی ها خواهم بود. آنهم فقط از يک بعد. چون اين بحث آن اندازه ژرف و گسترده است و ابعاد گوناگون دارد که حتی نگاهی دقيق از يک بعد بدان نيز بی شک در يک نوشته نخواهد گنجيد. به همين علت هم از ابتدا می نويسم که چون قادر نخواهم بود که اين مسئله ی مهم را در يک نوشته ی کوتاه به اتمام رسانم، تمام کردن و نتيجه گيری از آنرا از حال به خود دوستان وا می نهم باری، شايد کسانی عقبماندگی و جهل را دليل اين وحشيگری ها بياورند. ليکن برای من که هيچ پذيرفتنی نيست که فقط عقبماندگی و جهل بتواند يک انسان را تا بدين اندازه مستعد ويرانگری سازد. از بيش از شش ميليار انسانی که بر روی اين کره خاکی زندگی می کنند، بيگمان دستکم يک چهارم از آنان هم از بی فرهنگی و پسماندگی رنج می برند، ليکن چرا تمامی آن يک و نيم ميليارد هم همگی اينگونه مانند اين سربران خاورميانه ای مسلمان به جانور های خونخوار تبديل نگشته اند؟ از آن مهم تر، چرا اصلآ در خود همين خاورميانه مسلمان هم حتی مردم يک کشور همگی مسلمان هم که تقريبآ شرايط زيستی يکسانی هم داشتند همگی اهرمن نشده اند؟ نگارنده باوجود اينکه نه زيست شناس هستم و نه حتی روانشناس، اما با مطالعات اندکی که در اين دو زمينه دارم، علت اين امر را در استعداد ذاتی اين آدميان برای پذيرش فساد می دانم. يعنی در اين مورد تا اندازه ای با نويسندگان مکتب ناتوراليسم هم عقيده هستم که باور دارند زشت کرداری و پليدی در آدميان يک امر ژنتيک و گوهری است. ضمن اينکه معتقدم اين فساد فطری در منطقه ی ما رابطه ای مستقيم با دين اسلام دارد که بعد بدان خواهم پرداخت حال برای اينکه اصل موضوع باز تر شود، ابتدا اينرا مياورم که امروزه دانش سکسولژی، زيست شناسی و روانشناسی ثابت کرده که کودکانی که از پدر و مادر هايی به دنيا می آيند که هميگر را خيلی دوست می داشتند، معمولآ کودکانی خيلی باهوش و درس خوانی می شوند. از نظر شخصيّتی هم خيلی آرام و متين. اينگونه کودکان وقتی هم که بزرگ می شوند، معمولآ انسانهايی بسيار با پرنسيپ و موفق و انساندوست از آب در می آيند به ديگر سخن، يعنی علم امروزين اين امر را ثابت کرده که آن هماغوشی که کودک از آن پديد می آيد، نقشی بسيار بسيار تعيين کننده در کيستی و منش او دارد. به زبانی روشن تر و بی خودسانسوری، يعنی شخصيّت يک کودک ارتباطی بی چون و چرا با کيفيّت بسته شدن نطفه ی او دارد. بدينگونه که در يک هماغوشی منجر به حاملگی، هر اندازه که طرفين مايل به همخوابگی با هم بوده باشند، هر اندازه که در آن زمان هر دو طرف احساس امنيّت کرده باشند و هر اندازه که زن و مرد در آنزمان از هم لذت برده باشند، کودکی که از آن هم آغوشی پديد خواهد آمد، به همان نسبت هم از نظر جسمی و روحی سالم تر و با نشاط تر و هوشمند تر خواهد بود پس با اين قانونمندی علمی، هر اندازه هم که نطفه ی يک کودک در هنگام عدم رضايت يک طرف (بطور طبيعی عدم رضايت زن در جوامع مسلمان) بسته شده باشد، هر اندازه که کودک در شرايط غير دلخواه و بويژه در حالت انزجار و عدم احساس امنيّت (باز هم بطور طبيعی از طرف زن مسلمان) بوجود آمده باشد، به همان نسبت بی عاطفه تر، ناهشيار تر، کم استعداد تر، ترسو تر، بی رحم تر و در يک کلام پست فطرت تر خواهد بود حال برای اينکه به نتيجه ای از اين
قانونمندی دست پيدا کنيم، نگاهی به چگونگی تشکيل نطفه ی يک کودک در شرق ميانه
بيندازيم. بويژه به شرايط حامله شدن يک زن مسلمان در شرق اسلام زده و باز بويژه
از پدری شديدآ اسلام زده. که اين خود گويای همه چيز خواهد بود پرفسور استون که خود زمان زيادی را در آفريقا و شرق ميانه و شبه قاره ی هند بسر برده و تحقيق کرده بود، بدين نتيجه رسيده بود که در آنزمان، دستکم سی درصد از زنان شرق ميانه اصلآ نمی دانند که همخوابگی برای زن نيز می تواند لذتبخش باشد. بيش از اين تعداد هم، يعنی حدود چهل در صد هم اساسآ نمی دانند که زن نيز در هنگام هماغوشی می تواند به نقطه ی ارضاء رسد نگارنده نيک آگاهم که بسياری از خوانندگانم خود شرايط شرم آور ازدواج در ميان خانواده های شديدآ مذهبی را ديده و يا دستکم شنيده اند. اما از آنجا که اين مسئله به دليل تکرار مداوم در جامعه ما بصورت امری متداول در آمده، شايد اصلآ به اين انديشه نيافتاده باشند که بعضی از اين ازدواج ها نه ازدواج، که زشت ترين و خشن ترين نوع تجاوز به عنف است. آنهم به نام دين و خداپرستی برداشتن بکارت دختر امری است هم حساس و هم بسيار درد آور. بگونه ای که اگر اين کار در يک فضای آکنده از اعتماد و مهر برای دختر و با ظرافت کامل و عشق صورت نگيرد، اين کار تمام زندگی يک دختر را خراب خواهد کرد. بگونه ای که سايه ی آن شب سياه بر تمام آتيه دختر گسترده خواهد شد. ديگر هم همخوابگی برايش آن شيرين ترين و زيباترين جاذبه را نخواهد داشت که بايد داشته باشد بگذريم از اينکه اين پرده در بعضی از دختر ها بگونه ای ضخيم است که اصلآ نياز به جراحی همراه با بی حسی موضعی و يا حتی بيهوشی کامل دارد و چند روزی هم پرستاری. حال وقتی حتی در ميهن ما غير مسلمانان مسلمان نما هم، همچنان سرعت برداشتن بکارت عروس خانم برای شاه داماد يک نشان بزرگ شجاعت و شايستگی و مردانگی به حساب آيد، ديگر فرهنگ مردمان مسلمان حقيقی عرب چگونه است نگارنده حتی در ميهن خودمان هم چند بار شاهد بوده ام که شاه داماد آنچنان بی معرفت و نامرد بوده که عروس خانم را همان شب حجله بيمارستانی کرده و کار او را به بخيه شدن کشيده است. بدين جهالت و بی شرمی و ديوسيرتی خود هم سخت باليده که گويا آن نامرد بی مرام خيلی مرد بوده است در کنار اين تجاوز ها بگذاريد دختران نابالغی که با نام الله و صيغه و عقد الهی با کتک والدين خود به حجله ی تجاوز مردان ريشوی متجاوز سی ـ چهل سال بزرگتر از خود فرستاده می شوند. همينطور سرنوشت دخترانی که بايد به کسی سکس دهند که از وی نفرت دارند يا زنانی که دلشان در جای ديگری گير است و تنشان در زير تن يک تن لش بوگندو آيا بايد انتظار داشت که ميوه های اين
بيشرمانه ترين و کثيف ترين نوع تجاوز های به عنف، موجوداتی بهتر از سربران عراق
و سعودی و سوری و افغانی و فلسطينی و ايرانی ... باشند. آيا از اين نوع
تجاوز های سبعانه بتهون ها و شوپن ها و تجويدی ها و ياحقی ها و گوته ها و گاندی
ها و فردوسی ها و حافظ ها و رابيندرنات تاگور ها متولد شوند طبيعی خواهد بود يا
موجودات پست و بی آزرم و دزد و جنايتکاری چون خمينی ها و خامنه ای ها و جنتی ها
و مشکينی ها و رفسنجانی ها و سعيد امامی ها و سعيد مرتضوی ها و پورمحمدی ها و
فلاحيان ها ... !؟
به سوی تحریم انتخابات براستی کسانی
که اين جگر گوشه های نازنين ما را بدين سيه روزی و تباهی گرفتار کردند، هيچ از
خود خجالت نمی کشند!؟ اينان آخر چگونه
موجودات بی رگ و اخلاقی هستند که از ديدن اينهمه زن و دختر روسپی، اينهمه
جوان برومند کليه فروش، اينهمه معتاد به شيشه و چرس و بنگ و حشيش و افيون،
اينهمه بی آبرويی در دنيا، اينهمه تعدی و تجاوز و ظلم و جنايت و فساد ...
از خجالت آب نشده و به زمين فرو نمی روند!؟ من با وجود اينکه خود نه تنها هيچ نقشی در آن بلوای شوم و ايرانکش سال پنجاه و هفت نداشتم، بلکه خود قربانی آن حماقت محض نيز بودم و همچنان هم هستم، زيرا فقط به دليل اينکه می گفتم نبايد گوسفند وار به دنبال خمينی افتاد منفور همگان بودم و حال هم بی جرم و خطا آواره، اما به شرافت سوگند که فقط به صرف همنسل بودن با عده ای بی وجدان و شرف هم که زندگی اين بچه ها را اينطور تباه کردند، حتی از خودم هم حالم بهم می خورد چه رسد به اينکه پس از شرکت در آن جنايت بيسابقه در سراسر تاريخ ايران، پس از حتی هشت سال ديگر هم ملابازی و خاتمی چی شدن هم همچنان خود را انديشمند و صاحب فتوای سياسی بخوانم. در حاليکه همچنان هم به استحاله ی اين رژيم اميد بسته باشم و بخواهم از مدفوع سگ زمردی ناياب و گرانبها بسازم يا همچنان خط نفاق حزب کثيف و ضد ايرانی توده را دنبال کنم و تا دانشجويان حرکتی می کنند، فورآ در ميان ايشان چند دستگی اندازم و دانشجويان چپ بسازم که رژيم خيالش از بابت تشکيل نيافتن اپوزيسيونی فراگير تحت نام ملت ايران آسوده باشد به وجدان و
انسانيّت که اگر من به جای
بعضی از هم نسل های
سپيد موی مثلآ سياسی و روشنفکر خود بودم،
با آن کارنامه ننگين و سر تا پا به ضرر ايران و ايرانی و
اينهمه صدمه زدن به مردم،
ديگر حتی شرمم می آمد که در رسانه ها
که سهل است، حتی در يک جمع کوچک ايرانی هم ظاهر شوم.
اما مگر اينان اصلآ شرم و حيا سرشان می شود!؟ جناب آقای امیر سپهر، درود فراوان بر شما
ســدوم و گــومــرا
بياد آن آهورايی که روح پاک
ايران بود چه کسانی خوششان بيايد و چه نه، اين حقيقت تاريخ ما است که ايران بدون پادشاه به کودکی بی مادر ماند که نه تنها توان رشد ندارد، که حتی قادر به حفظ هستی خويش از گزند طوفان حوادث بی شمار روزگار هم نيست. هر کشور و ملتی ويژگيهای تاريخی فرهنگی خود را دارد. از آنها هم مهم تر، يک سير مبارزاتی هدفمند دراز مدت ريشه دار، که دموکراسی آنان از همان ريشه روئيده و بارور گشته همان دموکراسی تکميل شده ای که ما نيز در سال پنجاه و هفت، با بروی کار آمدن کابينه ی زنده ياد دکتر بختيار بدان دست يافتيم، اما چون مثلآ بزرگانمان هيچ شناختی از چگونگی روند تاريخ مبارزاتی و مکانيزم رشد دموکراسی نداشتند، آن دموکراسی نورس را در جلوی پا های خمينی سر بريدند و به مرگ بر شاه گفتن ادامه دادند نگارنده بار ديگر بر روی سير تاريخی و هدف مبارزات تأکيد می کنم که ريشه ی دموکراسی هر ملتی در آن است. اگر ملتی آن ريشه را در نظر نگيرد، اگر بجای آبياری و مرافبت و بارور ساختن آن ريشه ی موجود، آنرا رها ساخته و بذر ديگری در زمينی ديگر بپاشد، بايد بداند که بذر نو، برای رسيدن به مرحله ی رشد اولی نيازمند دستکم دو برابر زمان است تا بارور شود دموکراسی درختی آماده نيست که آنرا از جايی آورد و در زمين ديگری کاشت و همان سال ميوه ی آنرا چيد. تخم دموکراسی البته وارد کردنی است، اما اين دانه پس از کاشته شدن، ابتدا بايد خود را با شرايط پيرامونی هماهنگ سازد تا بتواند رشد کرده و بارور گردد. ضمن اينکه اين دانه برای ميوه دادن به آبياری و مراقبت کامل و صبر طولانی باغبانان خود نيز نيازمند است دموکراسی هيچ ملتی هم نمی تواند دقيقآ مانند ملتی ديگر باشد. حتی اگر دو سيستم يک نام داشته و کاملآ از يک جنس باشند. مانند آلمان و آمريکا و يا تايلند و انگلستان ... برای مثال در حاليکه در قانون اساسی جمهوری فدرال آلمان، تنها قدرت رئيس جمهور مدال آويختن به گردن گلکار ها و آشپز های نمونه است، بر اساس قانون اساسی جمهوری فدرال آمريکا، رئيس جمهور اختيارات ويژه ای دارد که به ديکتاتور ها پهلو می سايد همه ی اين تفاوت در ساختار ها به همان ريشه و روند رشد و ويژگيهای مکانی مربوط می شود. حتی علی رغم اينکه پوسته حکومت ها ظاهرآ چندان نقشی در جريان گردش خون در اندامهای دموکراسی ندارند هم در اين ميان نقش بزرگی دارند. چون همين پوست ها هم برای نگهداری سلامتی هر دموکراسی، در درازای زمان با آنها تناسب يافته و هماهنگ شده اند. بگونه ای که حتی از نظر ظاهری هم اصلآ مناسب تن يکدگر نيستند، ولو حتی کاملآ هم تشريفاتی باشند مثلآ همانطور که امروز داشتن پادشاه در آمريکا يک پديده ی مضحک و بی معنا به نظر می آيد، زيرا دموکراسی آن کشور برايند يک سلسله مبارزاتی از نوع ديگر است، داشتن يک رئيس جمهور در انگلستان هم چيزی تصنعی و ناچسب خواهد بود. چون دموکراسی کنونی انگليس ميوه ی هشتصد سال مبارزه ی از جنس دگر است. وحال آنکه پايه های نهاد های دموکراتيک در انگلستان و همينطور در سوئد و دانمارک و هلند و بلژيک... آن اندازه مستحکم است که حذف کامل نهاد پادشاهی در اين کشور ها هم آب را از آب تکان نخواهد داد ليکن روشنفکران غربی که براستی هم روشنفکر هستند نه ملاباز، با توجه به همين ريشه ها و ويژگيها است که حتی در رفراندوم هم به نظام جمهوری نه می گويند. اين فقط روشنفکر ما است که فقط به پوسته چسبيده و بی توجه به اين اصول پايه ای سکسکه ی جمهوری، جمهوری گرفته. فقط هم با همين شعار کودکانه خود را از همه ی روشنفکران جهان مترقی تر و آگاه تر می پندارد طفلک تصور می کند که کسی بدين کشف بزرگ دست نيافته که مثلآ جمهوری بهتر از پادشاهی است. که البته حتی خود اين کشف و تصور هم در عمل هر دو هجو و باطل است. چه که امروز ديکتاتوری ترين نظامها اتفاقآ پيشوند جمهوری دارند نه پادشاهی. بيشترشان هم به جز ديکتاتوری و جانی بودن، موروثی و طايفه ای هم هستند افکار بيشتر اين رفقای محترم ما، بويژه در زمينه ی سياست متاسفانه آن اندازه کودکانه و سطحی است که حتی اين پرسش ساده هم به مغزشان خطور نمی کند که چگونه است که روشنفکران غربی که در واقع وارثان حقيقی عصر روشنگری و رنسانس هستند، تا بحال عقلشان نرسيده که جمهوری مترفی تر از نظام پادشاهی است!؟ چه که اينان آنچنان خود را آگاه و مترقی می پندارند که ديگر اصلآ خود را نيازمند به شک در افکار خويش و آموزش نمی بيند. يعنی با رسيدن به کمال البته بزعم خود، ديگر ذهن پرسشگر ندارند و تشنه ی يادگيری نيستند. اگر چيز جديدی را بررسی کنند و يا کتابی تازه را بخوانند، بی اينکه خود بدانند، از ابتدا هدفشان رد آن است. در هر نشست و کنفرانس و جلسه ی سخنرانی که شرکت کنند نيّت همين رد کردن است، نه افزودن بر آگاهی های خويش به هر جا هم که می روند، فقط قصدشان آموزش دادن به ديگران و نجات آنان از جهل و گمراهی است. که اين مرحله، صعود به رفيع ترين قله ی جهل و بريدن کامل از حقيقت خويش است. حالتی که ديگر پس از آن تمامی در های معرفت بر روی ذهن مسدود می شود و آدمی در زندان پندار های باطل خويش می زيد نه در دنيای حقيقی به همين علت هم هست که من شک ندارم که کمتر کسی از اين طايفه می خواهد برای يک بار هم که شده در پندار های خود شک کند. از خود بپرسد که چگونه است که ما ابر روشنفکران که خيلی هم از روشنفکران غربی آگاه تر و مترقی تر هستيم، نظام ولايّت فقيه در کشور خود داريم که دست و پا اره می کند و چشم از حدقه بيرون می کشد، ولی آن عقبمانده های سلطنت طلب همگی نظامهايی کاملآ مترقی و دموکراتيک چگونه شده است که بجای اينکه آن پسمانده ها بسوی ما آيند، ما پيشرفته ها فرار کرده و به دامان آن نادان های پسمانده پناهنده شده ايم که نمی دانند جمهوری بهتر از پادشاهی است. آنهم از ترس کشته شدن به دست رژيمی که خود در کشورمان بر سر کار آورده ايم بنابر اين، کسانی که در آن بلوای شوم و ايرانکش شرکت کردند و مرگ بر شاه گفتند، در واقع دانسته و نادانسته ستون اصلی کاخ سعادت و نيکبختی و امنيت ملی ما را ويران کردند. با اينکار، آن ريشه ی مبارزاتی ما را هم سوزاندند. جمهوری اسلامی در واقع همان بذری دگر در جای دگر است، که بدبختانه حتی آنجای دگر هم کوير بی آب و هرگز باران نديده است که مسلمآ هم چيزی به بار نخواهد آورد. همه ی اين اصلاح طلب بازی و دل بستن های بيجا به آن آخوند و بدين رفرمچی و به فلان وعده ... در واقع همگی از ندانستن اين حقيقت است که اين بذر نو در شوره زار کاشته شده من وقتی از نقش نهاد پادشاهی در حراست از ايران و ايرانی می نويسم، قصدم اين نيست که بگويم اين جايگاه هميشه به نحوی ارزنده به رسالت خود عمل کرده. ما در اين بيست و پنج قرن البته شاهان بی لياقت و زنباره نيز فراوان داشتيم که شأن و نقش آن جايگاه را نشناخته و يا حرمت آنرا پاس نداشتند اما مگر فقط بعضی از شاهان در اين درازای تاريخ ايران بد و نا اهل بودند و ديگر ايرانيان همگی اهل و با شعور و شرف. شاه که از آسمان به زمين نمی آيد. همانطور که همه ی فرزندان ايران در اين مدت همگی قديس نبودند، طبيعی است که بعضی از شاهان هم که در زمره ی فرزندان همين ملت بودند، بی کفايت و لاابالی از آب در آيند با تاريخ و فرهنگ و مسائل اجتماعی که نمی توان گزينشی برخورد کرد. اگر امير کبير و ميرزا آقا خان کرمانی فرزندان ايران بودند، حاج ميرزا آغاسی و ميرزا آقا خان نوری هم دو تن از فرزندان همين ملت بودند. همچنانکه اگر زنده ياد دکتر بختيار و فريدون فرخ زاد و تيمسار رحيمی و تيمسار نشاط ... ايرانی بودند، بدبختانه تيمسار فردوست و تيمسار قره باغی و همين سربران کنونی حاکم بر ايران نيز جزو ايرانيان هستند اگر يکصد سال پيش از اين در ايران عقبمانده و فقير آنروز، عده ای روشنفکر ايرانی با هشياری و کفايت تمام انقلابی مترقی چون انقلاب مشروطه را راهبری کرده و به پيروزی می رسانند، هفتاد و دو سال پس از آن هم عده ای بنام روشنفکر ايرانی، قرون وسطايی ترين فتنه را در ايران براه انداخته، تمام دستاورد آنان و خون شهدای گرانقدر مشروط را بباد داده و ملت را بدين تباهی و سيه روزی گرفتار می سازند مگر می توان گفت که مشروطه خواهان ايرانی بودند و مشروعه خواهان سال پنجاه و هفت غير ايرانی. بنا بر اين محمد رضا شاه پهلوی زنده ياد هم يک ايرانی بود. اما يک ايرانی در مجموع بسيار بسيار خوب. دستکم هزاران و هزاران بار بهتر از بيشتر دشمنان کور خود. از آنان که برعکس وی ايران را به نابودی کشيدند کسانی که هنوز هم به انحراف خود در سال پنجاه و هفت پی نبرده اند، از ديد من انسانهای جاهلی هستند که هنوز هم نه تاريخ و فرهنگ ايران را می شناسند، نه ويژگی ها و ريشه های مبارزاتی مردم خود را، نه روند رشد دموکراسی را و نه اساسآ روح سياست را اينان که هنوز هم شاهنشاه فقيد را سرسپرده ی آمريکا و بورژوا کمپرادور... می خوانند، اصلآ در نظر نمی گيرند که جنگ سرد چه بود، ايران با کدام ابر قدرت هم مرز بود و با تمامی آن تنگنا ها سياست آن زنده ياد در حفظ استقلال و اعتبار بين المللی ايران تا چه حد درخشان بود و حال آنکه حتی خود مبنا و معنای استقلال و عدم وابستگی هم اين نيست که انقلابيون کر و کور ديروز بدست می دهند. چه آنروز و چه امروز ميزان رفاه و امنيّت و صلح است که به استقلال معنای حقيقی می بخشد، نه معنای واژه استقلال در کتاب فرهنگ لغات. چه که معنای استقلال پس از جنگ عالمگير دوم بکلی دگرگون گشت روشنفکران استراليايی و نيوزلاندی و کانادايی اگر هنوز هم رو به قبله ی لندن نماز می گذارند و همچنان تصوير ملکه اليزابت دوم را در پول رايج خود دارند، عقلشان از ملا باز های ما کمتر نيست. آنان از همين بظاهر وابستگی هم نهايت بهره برداری را برای پيشرفت کشور و رفاه مردم خود سود می برند. آنها به منافع ملی خود نظر دارند نه به يک واژه ی خشک و خالی کانادا در حالی بظاهر همچنان مستعمره ی انگليس است که خود بلحاظ وسعت، دومين کشور بزرگ جهان است و نسبت به جمعيّت خود، يک ابر قدرت تکنولژی و اقتصاد بسيار قوی تر از خود انگليس. همچنان که ژاپن دومين غول صنعت و اقتصاد جهان همچنان آشکارا تحت اشغال آمريکا است. بايد توجه داشت که آمريکا علاوه بر اينکه بيش از شصت سال است که ژاپن را تحت اشغال دارد، همان کشوری هم هست که اين کشور را بمباران اتمی کرده و يکصد و پنجاه هزار نفر از مردم غير نظامی آنرا بطرز فجيعی به هلاکت رسانده با اينهمه، همين ژاپن امروز آمريکا را بزرگترين دوست و متحد خود بحساب می آورد. کمتر ژاپنی هم در باره ی آن حادثه ی بسيار زيانبار تاريخی حرف می زند، چون آنرا يک رخداد تلخ تاريخی می داند که گذشته است روشنفکران هيچ يک از اين کشور های مترقی هم مردم را به بلوا و شورش و بانک آتش زدن و ملا بازی فرا نمی خوانند. چون می دانند که استقلال حقيقی، منافع ملی، امنيّت، هنر سياست ورزی ... و از همه ی اينها مهم تر، مسئوليت چه معنايی دارد و در کدامين سو است وقتی آدمی پس از سی سال نکبت هم هنوز به موضع گيری ها و رفتار هايی از اين دست از سوی مدعيان روشنفکری خودمان در اين دنيای دگرگون گشته و خردگرا بر می خورد، متوجه می شود که وجود جمهوری اسلامی سربر در ايران ابدآ امری اتفاقی نيست. مادام که اين مدعيان ما چنين افکار کپک زده و سفيهانه ای دارند و تا اين اندازه از مرحله پرت هستند، طبيعی است که وضع همين خواهد بود از روی راستی می نويسم من که شخصآ احمدی نژاد را از اينان خيلی عاقل تر می دانم. او آن اندازه شعور داشت که در همان دنيای کوچک و آلوده ی خويش هم منافع شخصی خود را بشناسد و حتی از دکان حلبی سازی هم راهی به پشت تريبون سازمان ملل متحد بيابد در عوض اين منگل ها ضمن اينکه کشوری بدان آبادانی و پاکی و آبرو و اعتبار را نابود کردند، خود را هم از مقام استادی دانشگاه و روزنامه نويسی و پزشکی و مهندسی و هر شغل آبرومندی که در ميهن خويش داشتند، به جيره خوار گداخانه ها در اين غربت مبدل ساختند. پس می بينيم که حتی يکهزارم آن شعور احمدی نژاد را هم در يکی از اين مدعيان نمی توان يافت من در همين سوئد مهندس کمونيستی را می شناسم که در نظام پيشين در خرم دره بيش از هزار کارمند و کارگر در زير دست خود داشت. با راننده ای شخصی و ويلای شمال و خانواده ای مرفه. برای شرکتی هم که کار می کرد هزار ناز داشت و اسم و رسمی هم درميان فاميل و دوستان خود اين جناب مهندس در سال پنجاه و هفت يار امام شد، بانک آتش زد، مرگ بر شاه گفت ... و انقلاب را بسلامتی به پيروزی رساند و سپس هم الفرار. آن جناب که می خواست ايران را هم کوبا سازد! که البته حقا که در اينکار توفيق يافت، اما خود از ترس جان از همان کوبا گريخت، حال در «سودر تاليه»، روستايی در پنجاه کيلومتری همين استکهلم شاگرد چوبداری شده و گوسفند چرانی می کند اصلآ ببينيد اين خود خردمند پنداران، در مورد بيست و هشت مرداد لعنتی چه آتش نفاق خانمانسوزی را در ميان اين مردم فلکزده و هستی باخته روشن کرده اند. در مورد رخدادی همچنان مجهول که هنوز هم اصلآ معلوم نيست که کودتا بوده، شورش بوده، قيام ملی بوده، توطئه اجانب بوده و يا مخلوطی از تمامی اينها صرف نظر از اينکه همه چيز ايران را هم در همين آتش نفاق سوزاندند، پس از پنجاه و اندی سال هم نمی گذارند که اين آتش جگر سوز خاموش شود و ايران از اين ننگ و نکبت و جنايت رهايی يابد. زيرا هنوز که هنوز است شب و روز برای بيست و هشت مرداد نوحه خوانی و سينه زنی می کنند و اجازه نمی دهند اتحاد و اتفاقی ميان اين مردم پديد آيد خود گلو پاره کردند و مرگ بر شاه گفتند، يقه درانيدند، هزار دروغ گفتند، تهمت زدند، بی شرافتی کردند، کار دختران ايران را به فاحشگی کشاندند، ملت ايران را از شزف و آبرو ساقط کردند... اما همچنان هيچ خجالت نمی کشند. باز هم می گويند شاه بد بود. آخر شاه بد و خائن بود که بشما بی لياقت ها شرف و شخصيّت و آبرو و اعتبار و نيکنامی داد، يا شما بی شعور های ندانمکار که ايران و ايرانی را اينگونه خانه خراب و گدا و در جهان بی آبرو کرديد حاصل اينکه، شاهنشاه بزرگ ايران يک قديس نبود. که اصلآ قديسی در اين جهان وجود نداشته و ندارد که وی نيز يکی از آنان بوده باشد. او يک انسان بود. مانند من و ما و شما و ايشان. با جاه طلبی ها، خطا ها و نقاط ضعفی که در هر يک از ما وجود دارد. اما آنقدر هست که با يک داوری شرافتمندانه ادعا کرد که او با تمامی خوبی ها و بدی هايی که داشت، در مجموع هم انسان بسيار بزرگ و قابل احترامی بود، هم يک ميهن پرستی راستين و هم اينکه بزرگترين پادشاه ايران پس از حمله ی تازی ها به ايران شاهنشاه آريا مهر شخصی بسيار متين و باشخصيّت، انسانی بسيار آگاه و امروزی، همسری خوب، پدری مسئول و پادشاهی بسيار مردم دوست و خدمتگذار بود که نظيرش را فقط در تاريخ عهد باستان ايران می توان يافت. برای همين هم وقتی او رفت، امنيّت، غرور، سرفرازی، شوکت، مدنيّت، سعادت، نيکبختی، شور و نشاط و آبرو هم از ايران رفت آنانکه که در سال پنجاه و هفت وی را ديو و خمينی را فرشته خواندند، آنانکه خمينی را روح خود خطاب کردند، آنان که او را بت و خمينی را بت شکن پنداشتند، دردا که فرشته را با ديو، بت را با بت شکن و ميراث دار همه ی ارواح خبيثه را با روحی ايرانی و اهورايی اشتباه گرفتند ملت ايران، آن مردمان که در سال پنجاه و هفت پدر کشی کرده و مام ميهن را به حجله ی تجاوز خمينی فرستادند، مسئول تمامی اين سيه روزی ها هستند. بويژه آن دسته بی وجدانهايی که هنوز هم مسئوليت اين نادانی خانمانسوز را نمی پذيرند و با نقد خويش کمی از سنگينی بار اين گناه بزرگ انسانی و ملی خود نمی کاهند من هرگز مرادم اين نيست که نبايد کسی با شاهنشاه ايران مخالفت می کرد. چه که خود نيز روزگاری از مخالفان او بودم و مخالفت با هر کسی را بديهی ترين حق هر شهروندی می دانم. ليکن آن بی احترامی های وقيحانه و بی حد و مرز، آنهمه تهمت های دروغ و ناجوانمردانه به وی بستن، آنهمه فحاشی، آنهمه تحقير و توهين چهارپاداری ... آنهم حتی پس از عذر خواهی رسمی کسی که در دام يک بيماری جانکاه گرفتار بود، ديگر نه مخالفت، بلکه قطعه قطعه کردن دل يک آدم و کشتن کرامت انسانی و غرور او بود، که بی هيچ ترديدی هم کفاره دارد همانگونه که بخشی کفاره ی آن پدرکشی و بی معنويتی محض خود را با به دريوزگی افتادن پرداختند، بخشی با آوارگی از شهر و ديار، بخشی با ديدن پرپر زدن جگر گوشگان خويش و داغ جگر سوز فرزند مردگی، بخشی هم حتی با جان شيرين خويش. آن بخش هم که تاکنون کفاره نپرداخته، بی شک دير يا زود خواهد پرداخت، که بقول ويکتور هوگو، اين حکم قانون طبيعت است. همانطور که تمامی انديشمندان بزرگ خودمان نيز بر حقيقت قانونمندی اين جهان ماده مهر تأييد زده اند این جهان کـوه است و فعل ما ندا
سوی مـــا آيـــد نـــداها را صـــدا ايرانيان راستين و با شرف اگر تنها و تنها، و فقط يک دين به کشور و تاريخ درخشان خود بر گردن داشته باشند، همانا برگرداندان پيکر به امانت گذارده شده ی اين پدر دلسوز ملت ايران و اين شاهنشاه بزرگ ايرانزمين به خاک ميهن و دفن آن در پای بنای شهياد است. بنايی که من خود شاهد بودم که سنگهای آن با چه مشقتی با شتر ها بدانجا حمل شد و با چه بی پولی و خون جگری برای آبرو و هويّت دوباره بخشيدن به ايران استوار گرديد. ادامه نمی دهم که بيش ازين گر شرح گويم ابلهيست
زانک شـــرح اين وراي آگهيست
پرسه در تاریکی حقیقتهای وطنی
چراغداران کور از
آن سوی بام سی سال پيش تقريبآ همه چيزمان پاک بود و زيبا. دنيايمان هم شيرين و بکام. اما همه انقلاب می خواستند. هيچ کس هم نگران نتيجه ی آن انقلاب نبود. امروز تحقيقآ همه چيزمان پلشت و نازيبا است. دنيا هم بکلی بکام همگی تلخ. اما هيچ کس انقلاب نمی خواهد. همه هم از نتيجه ی اين انقلاب می ترسند يعنی آنزمان که انقلاب لازم نداشتيم انقلاب کرديم، حال که لازم داريم نمی کنيم. يعنی آنزمان که کور بوديم و نمی دانستيم برای چه انقلاب می کنيم، کرديم و از نتيجه ی آن انقلاب کور هم نهراسيديم، حال که اما چشم و گوشمان باز شده و می دانيم که چه می خواهيم، انقلاب نمی کنيم چون از نتيجه ی اين انقلاب روشن خيلی می ترسيم. می بينيد چه مردم عاقلی داريم ما!؟ مردم ما اما اينهمه عقل و درايت را بخودی خود بدست نياورده اند که. ايرانيان اين ضريب هوشی باور نکردنی را مديون ابر روشنفکران خود هستند. آنها بودند که مردم ما را اينگونه خردمند و موقعيّت شناس و دور انديش ساختند باری، آنچه به مردم بسيار هوشمند ما مربوط می شود، می توانم همين چند جمله را بنويسم که افراط و تفريط خواهر تنی يکدگرند. همچنانکه عشق و نفرت هر دو از يک پدر و مادر هستند. فقط مبادا از ترس سقوط از بام، آنقدر پسکی برويد که از طرف ديگر بام از پشت سقوط کنيد مردم را البته نمی توان زياد مقصر دانست. چون اين ملت بدبخت در اصل خانه خراب کسانی هستند که مثلآ بايد از ايشان خرد و آگاهی بياموزند. کسانی که خود را فرهنگوران و روشنفکران ايشان می خوانند، اما خود در عمل ده ها بار هم از اين مردم نابخرد تر و کم آگاه تر هستند. حتی از کم هوش و حواس ترين های اين مردم همان تاريک انديشان روشنفکر که دهانشان از ديدن سايه يک جمهوری مجهول در پشت نظام شاهنشاهی به آب افتاد. غافل از آنکه پشت آن ديوار فقط سلاطين عمامه داری کمين کرده اند که صدر رحمت به سلطان محمد خربنده و سلطان حسين صفوی. يا در بهترين حالت هم صد رحمت به روسای جمهور مادام العمری چون موگابه و اسد و قذافی و کريم اوف و علی اوف و ديگر سلاطين جمهوری موروثی کسانی که پس از سی سال فلاکت و بدبختی هم، ساختار فرهنگی سياسی ما را نشناخته اند. همچنان درک نکرده اند که در ايران، در پشت ديوار شاهنشاهی فقط همين خفاش ها و جک و جانوار ها لانه داردند، نه رئيس جمهور هايی چون آبراهام لينکلن و مارشال دوگل و نيکولاس سرکوزی. پس حق است که به سراغ آن چراغداران کور رفت من
تو خر را آدمی پنداشتم
سی سال پيش مقامات کشورمان همگی تحصيلکرده، متخصص، با کفايت، محترم و از خانواده های شريف ايرانی بودند. در تمامی مجامع رسمی بين المللی هم سخت مورد احترام. سياست خارجی رهبر کشورمان محمد رضا شاه فقيد، آنچنان درخشان بود که در سايه آن، هر ايرانی در خارج از ميهن خود يک پرنسس يا پرنس بحساب می آمد. خود وی هم که بطور طبيعی يکی از محترم ترين و مورد احترام ترين شخصيّت های جهان محسوب می شد روشنفکران ما اما آن نظام را طوری خائن می دانستند، از مقامات آن بگونه ای بيزار بودند و از خود رهبر کشورمان که مورد احترام تمام جهانيان بود، آنچنان نفرت عميقی در دل داشتند، که اگر کسی نام وی را با پسوند جلاد يا خائن ( شاه جلاد ـ شاه خائن) بر زبان نمی آورد، او را بی شعور، ناآگاه، مزدور، لمپن و يا ساواکی می خواندند حال که بيشترين مقامات کشورمان بی سواد، فاقد کفايت، بی شخصيّت، از پست ترين خانواده ها و حتی بعضآ زاده ی قلعه ی شهرنو تهران هستند، در جهان نيز مسخره ترين مقامات بحساب می آيند، هيچ کسی هم کوچکترين احترامی برايشان قائل نيست، رهبر اول کشورمان هم يک روضه خوان بيست و دو قرانی است که در سايه ی حکومت شومش شرف و آبرو برای ايرانی باقی نمانده، مورد احترام که نيست سهل است، که در جهان منفور ترين رهبر بشمار می رود که پدر تمام تروريست ها و آدمکشان است ليکن امروز اگر کسی نام حتی يکی از اين اوباش بی سر و پا و بی شخصيّت و شرف را هم بدون پيشوند دکتر، آيت الله، مهندس و يا دستکم آقا بر زبان آورد، همان روشنفکران سخت برآشفته شده و آن شخص را غير دموکرات، بی تربيت، ناآگاه، بی سواد، سلطنت طلب، تندرو و يا لمپن می خوانند از خود آن آخوند بی پدر و مادر هم که
حتمآ بايد با يکی از القاب رهبر جمهوری اسلامی، رهبر نظام، آيت الله و يا دستکم
آقا نام برد، ورنه اين روشنفکران سی سال پيش که امروز خيلی روشنفکر تر هم شده
اند سخت آزرده می گردند و نادانت می خوانند. حال که نوشته را با شعری از مثنوی
آغاز کردم، از قول همان
عاليجناب مولانا بنويسم که حقا که
«چاک حمق و جهل نپذیرد رفو!».
برای هپی اند نوشته هم، گمان می کنم که متن، نتيجه را هم در درون خود داشت و
ديگر نيازی به نتيجه گيری دوباره نيست. ليکن دو باره آوردن آن بيت آغازين
مولانا را اتفاقآ خيلی خيلی هم ضروری می دانم که
مانيفست آقای بوش، من شما را خيلی دوست می دارم اين سنت نافرخنده
البته ويژه ی ايرانيان نيست که مادام چيزی گرانبها را در دست دارند ارزش آنرا
نمی دانند، و آنگاه که آنرا از کف دادند از جگر آه کشيده و افسوس قدر ناشناسی
خود را می خورند، ليکن در اينکه ايرانی در فرصت سوزی در جهان بی همتا است، جای
هيچ ترديد نيست. همچنين در خوشخيالی و اميد های واهی در سر پروراندن ويژگی ديگر ايرانی خود شيفته، علی رغم اينکه خود را باهوش ترين می پندارد، اتفاقآ در کم هوشی و دير فهمی او است. بگونه ای که اين مردمان همگی اديسون، هميشه دو ريالی شان از هر ملت ديگری دير تر می افتد. اين ملت خود می گويد که از آخوند جماعت پسمانده تر و بی شعور تر موجوداتی در جهان نيست، و شگفتا که خود گول همين بقول خودش متحجر ترين و بی شعور ترين جماعت عالم را می خورد، آنهم البته نه فقط يک بار مثلآ ادبا و انديشمندان و شعرا و مورخان و پژوهشگران و تمام دکتر مهندس های اين ملت خود را روشنفکر ترين روشنفکران جهان می پندارند و ای عجب که اين ابر روشنفکران جهان هنوز هم درک نکرده اند که منشأ مشروعيّت نظامی تئوکراتيک (مذهبی) اصلآ زمينی نيست تا خود را اصلاح کند و از رای مردم شرابخواره و زناکار و بيج و رقاص و بی روضه و نماز زمينی مشروعيّت گيرد عقلا و سياسيون اين ملت حتی پيشرفته ترين نظامهای دموکراتيک جهان، چون ژاپن و دانمارک و سوئد و نروژ و هلند و انگليس و تايلند را هم موروثی و خيلی عفبمانده می خوانند و ياللعجب که در جهان حقيقی خود نظامی دارند که پست ترين و عقبمانده ترين نظام عالم است. نظامی که اتفاقآ هم خود همين ابر انديشمندان و آگاه ترين سياسی های جهان بر سر کار آوردند که در هزاره ی سوم دست و پا اره کند و چشم از حدقه بيرون کشد و مردم را عمدآ از بالای ساختمان ده طبقه به پائين پرتاب کند که ستون فقرات و کاسه سر و تمام استخوان هاشان خرد و خمير گردد مقدمه را بيش از اين ادامه نمی دهم که بقول عاليجناب مولانا، «اين سخن پايان ندارد ای عمو ...» و می روم سر اصل مطلب. صرفنظر از اينکه اين ابر انديشمندان جرج بوش را به خطا يک رئيس جمهور بد و نادان می دانند؛ که تاريخ نشان خواهد داد که همين بوش به نظر اينها جنگ طلب و عقب مانده، اتفاقآ يکی از انسان ترين و بهترين روسای جمهوری آمريکا برای ملتهای تحت ستم بوده، حال اين بوش برای هر ملتی هم که بد بود که نبود، دستکم وجودش برای ما بزرگترين موهبت بود که بتوانيم از شر اين اوباش لنگ بر سر رها شويم. اما مگر ابر انديشمندان ما حتی يک نيمچه شعوری هم دارند که بدانند اصآ معنای موقعيّت شناسی چيست از ميان رهبران اين بيش از دويست کشور جهان، اين مرد تنها رهبر يک کشور خارجی بود که هرگز با رژيم تروريستی ملا ها مماشات نکرد و در تمام اين هفت ساله ی رياست جمهوريش هم با نهايت ادب و شرافت و انسانيت از ما ملت ايران سخن گفت. او هر توهين و تهمت و تحقيری را از رقبای سياسيش شنيد و تحمل کرد، ليکن هگز پرنسيپ عدم سازش با سربران را زير پا ننهاد زمان به سرعت طی شد و طبق معمول همه ی موقعيّت ها سوخت. حال فقط يک سال ديگر از دوره ی رياست جمهوری بوش باقی مانده. ما که عقل نداريم از همين دوران کوتاه باقی مانده هم استفاده کنيم، چنانچه اتفاق غير مترقبه ای پيش نيايد، پس جرج بوش بزودی خواهد رفت و ما خواهيم ماند با رژيم سربر ها در تهران خواهيم ديد که هر کسی که جانشين وی
گردد، بی توجه به هر پرنسيپ و شرافتی، اولين کارش سازش با اين سربران خواهد
بود. اگر نتوانست، آنگاه بزير کشيدن اين نظام و بر سر کار آوردن يک نظام مطيع و
دست نشانده خود. بی توجه به حقوق بشر، بی توجه به دموکراسی و بدون در نظر گرفتن
ماهيت و عملکرد اين رژيم و رفتارش با مردم اسير ما آنگاه باز آه و افسوس شروع خواهد شد که چرا تا کمک معنوی و سياسی ابر قدرتی چون آمريکا وجود داشت کمی گذشت نکرده و به اتحادی نرسيديم تا اين نظام عصر بربريت و غارنشينی را براندازيم. مدتی بعد حتی اين مسلمانان فلکزده و عقبمانده ای هم که امروز او را بزرگترين دشمن می پندارند، متوجه خواهند شد که اتفاقآ بوش نه دشمن، بلکه بزرگترين حامی آنان برای دستيابی به آزادی بوده. آنگاه که سياست آمريکا باز به روال تاريخی خود باز گردد و آزادی ملت ها را فدای آرامش جهان سازد من که شک ندارم اگر جرج بوش هم مانند رهبران اروپايی تروريست های کشنده فعالان سياسی را پس از ارتکاب به قتل در هواپيما گذارده و با احترام به تهران می فرستاد، امروز از نظر انديشمندان ما سياستمداری خيلی بزرگ و قابل احترام بحساب می آمد آنچه اما به خود من مربوط می شود، اگر در اين يکساله هم نتوانم هيچ کاری انجام دهم، در روز پايانی رياست جمهوری اين انسان محترم و با وجدان، دسته گل بزرگی را برايش به سفارت ايالات متحده در استکهلم خواهم برد. چه که جرج بوش از نظر من با همه ی نفاط ضعف و قوتی که دارد، همان انسانی است که هست. با يک چهره و يک شخصيّت. ويژگيهايی که تا کنون در کمتر سياستمداری در تاريخ جهان وجود داشته از نظر سياسی نيز اگر تمامی جهان هم که بوش را انسانی جنگ طلب و بی کفايت و عقبمانده ... و هر چيز ديگری که بحساب آرند، اگر ميليونها شکلک مسخره ی ديگری هم که در جهان از وی بسازند، من به تنهايی او را يکی از برجسته ترين شخصيّت های سياسی جهان می دانم. بوش اگر امروز اينطور نامحبوب است، بيشتر بدين علت است که او در يکی از دشوار ترين دوران تاريخ جهان رئيس جمهور آمريکا شد و بار بی کفايتی کامل و بی خيالی و خانم بازی اسلاف خود کارتر و بيل کلينتون را هم بر دوش کشيد بويژه بار بی خيالی
بيل کلينتون ژيگولو را که بجای کار و احساس مسئوليّت، هشت سال تمام افغانستان و
پاکستان و سودان و سومالی و فيليپين و سعودی و مصر و ايران و ديگر مرداب های
تروريست زا را بحال خود رها ساخت و به خانم بازی و روشنفکر بازی وقت گذراند.
همين
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
E Mail = zadgah@hotmail.com |
Copyright: Zadgah.com 2007 |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||